رمان ارباب جدایی
رمان ارباب جدایی رمان ارباب جدایی

رمان ارباب جدایی

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان ارباب جدایی
نویسنده
آریانا
ژانر
عاشقانه، اجتماعی
ملیت
ایرانی
ویراستار
سایت رمان بوک
تعداد صفحه
213 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان ارباب جدایی' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان ارباب جدایی اثر آریانا به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

رمانی واقعی، روژان و آران در یک روستا ساده زندگی می کنند که عاشقانه همدیگر را دوست دارند آرزو ها و آینده شان را باهم ساخته اند اما ارباب آن روستا عاشق روژان شده آیا میتواند آنها را از هم جدا کند آخرش چه میشود ؟

خلاصه رمان ارباب جدایی

سفره رو گذاشتم همه چیو چیدم مادرم شامو اورد و کنار هم میل کردیم بعد از کمی دورهم نشستن رفتیم بخوابیم زیرا صبح میرفتیم سر کار رفتم اتاقم و چامو پهن کردم و با رویای اون سعی کردم از یه خانواده متوسط بودیم اون زیباترین پسر اینجا بود منم همه میگفتن خیلی خوشگلم خیلی خوب بود و منتظر من مونده بود تا جواب بله رو بهش بدم ما از اول باهم بزرگ شدیم همبازی بچگی های هم بودیم و دیگه کم کم وقتی بزرگ شدیم دوست شدیم شاید چند سال همو دوست داریم و منتظریم روزش برسه و مال هم بشیم

دخترای اینجا زود شوهر میکردن منم پدرم تاحالا حرفش نزده بود که بگم بیاد خواستگاری و خودم میخواستم دیر ازدواج کنم خیلی دوستش داشتم در حدی که جونمو براش میدادم و واقعا دروغ نمیگفتم من بدون اون نمیتونستم دووم بیارم میدونستم که اونم برای من اینطوری هست و واقعا مثل شیرین و فرهاد دوم شده بودیم به حرف خودم خندیدم و بعد خوابیدم صبح زود بیدار شدم و صبحانه گذاشتم همه دور هم خوردیم و بعد از جمع کردن بلند شدیم لباس کار پوشیدیم یه پانتول( شلوار کردی ) پوشیدم و رفتیم سر مزرعه

در راه از بقیه سلام کردم و بیل برداشتم شروع کردم به شخم زدن تا ظهر بی وقفه کار کردیم عرق از سر و روم میبارید وقت ناهار شده بود به طرف درختا و بوته هایی که مرز مزرعه ما و اران اینا بود رفتم خواستم سفره بزارم بگم بقیه هم بیان ناهار بخوریم که یهو یه چیزی از پشت درخت بیرون اومد و ترسیدم جیغی کشیدم وقتی ارانو دیدم دستمو رو دهنم گذاشتم جیغ نکشم و بعد رو قلبم گذاشتم خشمگین نگاش کردم که بلند میخندید دوز برمو نگاه کردم کسی نبود

اینجا چیکار میکنی - خب تو مزرعه کار میکنم دیگه - زهر ترک شدم بیشعور - فدات بشم من باز کمی سرخ شدمو گفتم - باشه دیگه برو یکی میبینه - خب ببینه میگم منم اومدم ناهار بخورم چیکار به تو دارم و بعد قابلمه اشو بالا اورد لبخندی بهش زدم همیشه یه جواب حاضر داشت انگار صدام میزدند برگشتم عقبمو نگاه کردم مادرم و پدرم داشتن به این طرف می اومدن برگشتم سمت اران دیدم نیستش شونه ای بالا انداختم و سفره رو گذاشتم دلمه رو هم گذاشتم و دور هم شروع کردیم به خوردن

کمی زیر سایه درختان خوابیدیم وقتی بیدار شدم بقیه سر کار رفته بودن به دستام تکیه داده بودم و داشتم بهشون نگاه میکردم که دستی رو موهام نشست با ترس برگشتم عقب ارانو دیدم یعنی این پسر عاشق یهویی اومدن بود - هزار بار بهت گفتم اینطوری بیصدا نیا و چشم غره ای بهش رفتم - میخوای چطوری بیام خب - با تقه ای صدایی چیزی - چشم خانوم - بعدشم برو سر کارت منم برم - زیاد خودتو خسته نکن - همیشه نمیام که میدونی - به هر حال دیگه مواظب خودت باش

همچنین عزیزم - برگشتی خونه بهم زنگ بزن منتظرتم - اونم چشم - چشمتنو میبوسم اروم بلند شدم ازش خدافظی کردمو رفتم سر مزرعه و کمک دستشون شدم عصر بود وسایلارو برداشتم برگشتم خونه که شام درست کنم کمی پلو گذاشتم و رفتم تلفن خونه رو برداشتم و شماره خونه اشونو گرفتم حتما الان خونه بود استرس گرفته بودم نکنه خونه نباشه و مادرش برداره ولی وقتی صداش اومد خیالم راحت شد ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ