رمان ارمغان بامداد
عنوان | رمان ارمغان بامداد |
نویسنده | نگار مقیمی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 3452 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |

دانلود رمان ارمغان بامداد اثر نگار مقیمی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ارمغان دختر یک زن کولی است که بعدها برای زندگی توسط خان، راهی تهران و بعد خارج میشود، او در خانه های بدنام بزرگ میشود، زمانیکه متوجه میشود که صاحب ثروت هنگفت خان می باشد، در ترکیه یک شرکت مد تاسیس میکنید، حالا بعد از سالها برادر خوانده اش برای انتقام و گرفتن ارث نزد او می اید در حالیکه …
خلاصه رمان ارمغان بامداد
با نشستن هواپیما تذکر مهماندار من رو به خودم آورد و شال رها روی شونه هام رو روی سرم انداختم. کیف کوچکم رو از بالای سرم برداشتم و از جا بلند شدم. پله های هواپیما رو پشت سر گذاشتم و مهماندار قبل از دور شدنم صداش رو به گوشم رسوند: -امیدوارم پرواز خوبی رو در قسمت وی آی پی ما تجربه کرده باشین. نفس عمیقی کشیدم و هوای آلوده مشامم رو پر کرد. حسش می کردم. بوی عطرش رو حس می کردم. همین اطراف بود و من رو می پایید. زودتر از من به استقبال اومده بود. جلوی در فرودگاه ایستادم. مهام با قدم های سریع به سمتم اومد: -خوش اومدی! سرم رو تکون دادم و دستم رو به سمتش دراز کردم. سوییچ رو میون دستم گذاشت و لب زد:
-اومده. -میدونم. -پر از نفرت اومده. -میدونم. سرش رو به تاسف تکون داد: -اومده بهت آسیب بزنه. -اونم می دونم. -می دونم درخواست بیجاییه… اما لااقل مراقب خودت باش. سرم رو تکون دادم و راهم رو به سمت پارکینگ کج کردم. با همه ی ترسی که وجودم رو به لرزه می انداخت مشتاق بودم تا ببینمش. باید می دیدمش! دست هام رو دور بازو محکم کردم و چشم دوختم بهش. بار اولی که دیدمش نگاهش کنجکاو بود و مهربونی داشت. بار آخر اما نگاهش پر از نفرت بود. بهم گفت زندگیش رو جهنم کردم
گفت برمیگرده تا جهنم خودش رو بندازه به جون زندگیم تا زندگیم رو جهنم کنه. حالا بعد از بیست سال برگشته بود و نگاهش هنوز پر بود از نفرت. قدمی به جلو برداشتم و لب زدم: -خوش اومدی. سنگینی نگاهش داشت نگاهم رو مغلوب می کرد اما من برای مغلوب شدن اینجا نبودم. صدای محکم و بمش توی گوشم پیچید: -دیر برگشتی. من رو زیر نظر داشت و این اصلا باعث تعجبم نمی شد. نگاهش رو دور تا دور باغ چرخوند: -اومدم خونه م! حرفش پر بود از هشدار و تهدید و من تنها منتظر خونده شدن وصیت نامه بودم. -وکیل منتظره. سرش رو تکون داد و به سمتم اومد و قبل از اینکه از کنارم بگذره صداش رو از کنار گوشم شنیدم:
ـ یادته آخرین بار چی گفتم؟ موهای بلندش که به شونه هاش می رسید توی صورتم پخش شد. سرم رو بالا تر گرفتم و خیره به رو به رو آب دهانم رو قورت دادم. یادم بود. -اینجا جهنم زیبایی میشه. به زیبایی بیست سال پیش. نگاهش جاخورده بود اما تمام تلاشش رو می کرد تا چیزی بروز نده و این رو از دست های مشت شده ش می فهمیدم. -یعنی بعد از اون همه نامردی حتی برای جبران هیچ سعی ای نکرده؟ معتمد سرش رو تکون داد: -نیمی از اون شرکت به نام شماست آقای معین. بی انصاف نباشید. پوزخند بلندش مثل تیغ به وجودم نشست
-آره… نصف دیگه و کل این خونه هم به نام دختر خونده ی یتیم و بی هویتش زده. بی اونکه خم به ابرو بیارم چشم دوختم بهش و خونسرد لب زدم: -توی خونه ی من احترامم واجبه. عجیبه که بیست سال زندگی در سوئد آداب معاشرت با خانم ها رو یادت نداده. فکر میکنم اونجا بیشتر از بقیه ی کشورها به خانم ها اهمیت میده. پوزخندش پررنگ تر شد …
دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است
- انتشار : 14/09/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403