رمان اشک خورشید
عنوان | رمان اشک خورشید |
نویسنده | پانیذ میردار |
ژانر | عاشقانه، تخیلی |
تعداد صفحه | 508 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان اشک خورشید اثر پانیذ میردار به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
روایت مدرسه جادوگری است با قوانین خاص خودش! دو اصل جادوگر از هم جدا هستند و فقط اجازه جنگ باهم را دارند، اما ایسا فرشته پاکی ها در بین نبرد با سلفوس شیطان اتشین میفهمد که نمی تواند به او صدمه بزند در واقع مانع از جنگ آن دو می شود که هیچ کدام نمی توانند بجنگند و به آن بپردازند. هم صدمه وارد کنند، و این موضوع افسانه قدیمی را دوباره زنده می کند و باعث …
خلاصه رمان اشک خورشید
صبح بيدار شدم اولين چيزي كه يادم اومد نبرد تن به تن سختم و ديدن دوباره اون پسر بود … سمت كمد لباسام رفتم نميخواستم لباسهاي تکراري بپوشم من به لباس تک ميخواستم اخه امروز يک روز خاص بود برام ميخواستم لباسهاي ديگه ام رو امتحان کنم. ….در کمد رو باز کردم بعد از کمي گشتن لباسي رو ديدم که لبخند به لبم اورد لباس ابي بود و دکلته روي قسمت بالاتنه اش کلا نگين هاي رنگي رنگي بود و هرچي پايين تر ميومد نگين ها به صورت ابشاري و خط خط پخش مي شد. میشدند
قسمت پشت لباس هم کمي بلند تر از قسمت جلو بود….تل رنگارنگم هم باهاش ست بود موهام رو شل و ول بافتم و تل رو روش گذاشتم عميقي کشيدم و دوباره ترس واردم شد از اينکه تو اين سن بميرم ميترسيدم چون در موقعيت. نبردفره هیچ کسى اجازه ندارد تصميم بگيرد با خودشون يا ميکشن يا فقط ميترسونند گزينه دوم اکثر اوقات قبل از اين ميترسونه و اينکه ميترسونه و منم از همين مرگ از مرگي پر از درد ميترسيدم اينکه من جيغ بزنم و اون لذت ببره.
منم از همين ميترسيدم در صدا خورد اب دهنم رو قورت دادم و عصبي با ناخونام بازي کردم -موقع نبرده ملکه منتظر شماست سري تکون دادم و سمت تالار مبارزه رفتم…و به طرف جايگاه ملکه تعظيمي کردم و گفتم: -کاري داشتين؟؟ -ايسا من مطمئنم افسانه رو دوباره تکرار ميشه… من خوابش رو ديدم ولي بازم اميد دارم که نشه اين نبردت فقط تن به تن نبرد ذهنت هم هست نبايد بترسي فقط خودت رو نباز ميتونستم قسم بخورم يک کلمه از حرفاش رو نفهميدم فقط سرم. رو تکون دادم یعنی چی میخواد؟؟
این جمله مرتبتو ذهنم تکرار میشد”اين نبردت فقط تن به تن نيست ن ذهنبردت هم هست”يعني چ دست ملکه به طرفم اومد و شنلي به رنگ لباس رو بهم داد بعد از پوشيدنش شنيدن صداي رعد برق با بازگشتي من و شکستن گردنم و جيغم يکي شد….وقتي برگشتم يه ابر سياه رو ديدم يه ابر خيلي بزرگ که مردم روش هستن اين ورود شيطان هارو اعلام ميکرد
ابر دقيقا کنار جايگاه فرشته ها وايساد و پله اي از گوشه اش دراومد دقيقا مثل جايگاه ما به ملکه نگاه کردم صداي ملکه رو دوباره شنيدم: -نترس فقط يادت باشه علاوه بر نبرد تن به تن نبرد ذهنت هم هست اه نميشد اين رو نميگفت ومغزم رو مشغول نميکرد؟؟؟؟ عصبي شده بودم چشم مينداختم تا اون پسر رو يه نگاه ببينم ولي نبود… صداي ناقوس رو شنيدم اين يعني ما بايد بريم وسط زمين و از ترس نميتونستم برم با خودم گفتم:دختر چته؟ نميخورتت که!
انقدر نترس حالا شايد بهت رحم كرد و خونت رو نريخت يا شايد هم تو پيروز شدي (به اين يكي زياد مطمئنم) با اين حرفها يكم اروم گرفتم و تونستم لرزش دستام و پاهام رو كنترل كنم وسط زمين رسيدم طبق قوانين شنل رو سرم رو. سلفوس باید برمیداشت و منم شنل اون رو…به هم رسیدم یکم فضولی کردم ببینم صورتش معلومه؟ نداشت…
- انتشار : 25/05/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
خوب بود زیاد هیجانی نبود