رمان افسون سردار
عنوان | رمان افسون سردار |
نویسنده | سیده مهری هاشمی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 2296 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان افسون سردار اثر سیده مهری هاشمی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون نسخه کامل با ویرایش و لینک مستقیم رایگان
افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری میره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز میشه و زندگیش به کل تغییر میکنه. مدام آزار و اذیت میشه و مجبوره به خاطر زنده موندن با سردار خان خشن همکاری کنه و طی یه اتفاقی به اجبار و تهدید همسرش میشه و با همون شیوه زندگی که داره مرد تلخ و خشن داستانمون رو افسون میکنه و وارد یه دنیای دیگه میکنه دنیایی که تا حالا تجربه نکرده.
خلاصه رمان افسون سردار
فرصت تجزیه تحلیل بهم نمیده و با مشت تو دهنم میکوبه و من از پشت رو زمین پرت میشم _ اصل اول، جلوی حبیب زبونت کوتاه باشه این رو همه میدونن، مگه نه؟ مگه نه رو فریاد میزنه و به جمع پنج نفره اطرافم نگاه میکنه. چند نفر خیلی زود تایید میکنن و من خون جمع شده تو دهنم رو تف میکنم. هیچ وقت نخواستم ضعیف باشم پس بدون آه و ناله سعی میکنم تو جام بشینم و با صدایی که سعی دارم از درد نلرزه میگم:
اگه دستام باز بود میدونستم چی کار کنم، کسی رو با دست بسته زدن هنر نیست جناب حبیب خان. یه پوزخندم ته حرفام میذارم که حسابی کفریش میکنه. سمتم میاد و دستش رو تو موهام چنگ میکنه و از جا بلندم میکنه،” لعنت بهت، حس میکنم حجم زیادی از موهام از ریشه کنده میشه” تو صورتم فریاد میزنه ولی طرف صحبتش همون کچل کناریمه
بیا دست این رو باز کن ببینم چه گوهی میخواد بخوره؟! _ بسه حبیب. بازم اون صدا! شبیهه صدایی که از فریاد زیادی خش برداشته. نگاهم تو نگاه خشن مرد روبه روییم قفله و نمیتونم صاحب صدا رو ببینم. _ ولش کن. نفسهای خشمگینش تو صورتم پخش میشه و با هول، من و به عقب پرت میکنه. واسه بار چندمه که امروز با پشت به زمین خوردم نمیدونم ولی این رو خوب میدونم که پوست سفیدم حتماا کبود میشه
با این لباسا اون جا چی کار میکردی؟ این بار موفق میشم ببینمش. روی صندلی سلطنتی سفید بزرگ نشسته و نگاه اخموش به من. اولین چیزی که به ذهنم میرسه کلمه جذابه، آره واقعاا جذابه، هیکل بزرگی داره با موهای قهوه ای خوشرنگی که رو پیشونیش ریخته. _ تا حالا که خوب زبون درازی میکردی، لال شدی چرا؟
چشم غره ای به مرد خشن کناریم که انگاری زیادی عصبانی و با انگشت به پیشونیم ضربه میزنه میرم و نگاهم رو به کسی که این سوال رو ازم پرسیده ومنتظر جوابه میدم. _ من اومده بودم اون کیف رو تحویل بدم. یه ابروش بالا میپره، با دست اشاره ای میکنه و یکی از اون مردای حاضر تو جمع کوله ای که قبلاا مال من بود و الان دست اوناست رو سمتش میگیره
چی تو این کوله هست که میخواستی تحویلش بدی؟ شونه ای بالا میندازم _ نمیدونم، اهمیتی نداره، آیناز گفت امروز نمیتونه بیاد سر قرار و من به جاش اومدم. نگاهم رو به دستای بزرگ و قویش با اون انگشترا و دستبندایی که تو دستشه میدم. در کوله رو باز میکنه و محتویات توش رو رو زمین خالی میکنه و من چشمم رو میدم به دو تیکه لباس و چند تا دونه سنگ بدرد نخور. واسه این سه ساعت انتظار کشیدم؟ اونم تو سرما و با شکم گرسنه. چشمای متعجبم رو که میبینه میگه …
دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است
- انتشار : 12/03/1400
- به روز رسانی : 01/12/1403
قلم نویسنده بد نیست
اما چرا همش میگه کسی نباید سردار رو لمس کنه در حالی که با افسون از همون اول به هم دست میزدن کتک کاری میکردن رزمی کاری هر نوع لمسی که بگی داشتن آخرش میگفت بدش میاد کسی لمسش کنه جای تعجب داشت خیلی توش مساله کتک زدن زیاد بود یا غیرتی شدن خیلی خیلی الکی و پوچ و حال بهم زن
موضوعش کلیشه ای بود کاش یکم رفتارشون متفاوت تر بود
خیلی قشنگه