رمان اویل و ماه
عنوان | رمان اویل و ماه |
نویسنده | زینب رستمی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 3131 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |

دانلود رمان اویل و ماه اثر زینب رستمی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
همه چیز از یک شوک بزرگ شروع میشود… و نقابی که برای کنار زدنش، نیاز به قربانیست. «آریانا جاوید»، دختر یکی از سرشناسترین خانوادههای اصفهان است که تنها دو روز بعداز عروسی مجبور میشود همسر و خانهاش را ترک کند و بیخبر، به مکان نامشخصی برود. آریانا دنبال حقیقت است؛ حتی به قیمت از دست رفتن آبرو! دنبال آشکار کردن رازیست که میگویند اگر برملا شود، قیامت به پا خواهد شد… و او برای رسیدن به آن، چارهای ندارد جز پشت پا زدن به عاشقانههای غلیظ و غمانگیزی که با همبازی کودکیاش، بردیا کمالی، دارد…. حقیقت چیست؟! نقابدار کیست؟! تکلیف آن عشق شورانگیز چه میشود؟! آیا آریانا زنده میماند؟ به خانهش برمیگردد؟!
خلاصه رمان اویل و ماه
عاشقم بود… عاشقش بودم… آن شب، پاییزم بوی بهار میداد. اما انگار طی این دو روز، فصل ها جابه جا شده بودند. حال لرز بدی داشتم و این سرما طبیعی نبود. زمستان زودتر از موعد رسیده بود؛ آن هم نه با دست خالی. با کوله باری از طوفان و حادثه و آشوب، که شیرینی شب عروسی را یکجا شست و برد! آه کشیدم…
بغض داشتم و فریاد بزرگی به گلویم فشار می آورد. او خبر نداشت. یک سال تمام همه چیز را پنهان کردم. همه ی بازیهایی که به سرم میآمد و نه خواب و خوراک برایم گذاشته بود، نه شب و روز… چاره ای نداشتم. صد بار دیگر هم زمان به عقب برگردد و به روز کلید خوردن این قضایا برسم، باز همین راه را میآیم. درست یا غلط، باز هم ترجیح میدهم بیخبر باشد، ولی خطری سلامتی اش را تهدید نکند
اتهامات و تهمت های بعدش هم مهم نبود؛ شاید از فردا برچسبی به زشتی «زن خائن» به پیشانیام میزدند و شاید هم فقط «گمشده»ای میشدم که هرگز پیدایش نخواهند کرد… رنگ سفید از اول هم وصله ی تن سرنوشت من نبود. دست چپم را بال آوردم و با غم و عشق حلقه را بوسیدم. چیزی از ته دلم جوشید و خروشید و بال آمد. عطرش هنوز اینجا بود… آخ از دلم!… دلم… دلم… صورتم جمع شد و قطره ای آرام از زیر پارچه سر خورد و پایین آمد. سریع پاکش کردم
کاش خدا هم دستی دراز میکرد و آن همه هیجان و حسرتی که توی قلبم بود را پاک میکرد. کاش از یادم می ُبرد که من امروز صبح، برای برملا کردن یک راز بزرگ به آنهمه عاشقانه ی ناب پشت پا زده بودم. و مردی پشت سرم جا مانده بود که جان وجهانم بود. کلافه و عصبی دستم به سمت پارچه رفت. مردک سریع با صدای خشنش گفت:
الان وقتش نیست. باید طبق قراری که با آقا داشتید صبور باشید. چند دقیقة دیگه به خدمت ایشون برسیم. نمیتوانستم آرام بگیرم. قلبم ریتمش را گم کرده بود و راه دم و بازدمم رفته رفته تنگ تر میشد. دیوانه وار دلم میخواست مقابل آقایشان قرار بگیرم. دیدن چهره ی او آرزوی یک سال گذشته ام بود. با صدایی سست و ملتهب خواهش کردم
من که تا چند دقیقه دیگه قراره آقاتونو ببینم، حداقل اسمشو بهم بگید. – نمیشه. دستم از فشار عصبی و اضطراب مشت شد. نام آن فرشتة عذاب لعنتی از اول مجهول بود و مجهول هم ماند. یک سال تمام توی زندگیام بود و اسمش را نفهمیدم. – میدونید این آقاتون چه بلاهایی سر من اوورد؟ … – – میدونید تو این یک سال چه قدر اذیتم کرد؟
میدونید چی کشیدم؟ دلم پر بود از آشوب؛ از درد؛ از حرص. سوال هایم باز به جواب نمیرسیدند و این دیوانهام میکرد. کلید همه ی قفلها پیش خود بیرحمش بود، باید پشت در میماندم و آنقدر عذاب میکشیدم که دلش خنک شود و دری به رویم باز کند. پشت همه ی آن “تقتق”ها یک راز بزرگ مخفی شده بود؛ یک حقیقت ویران کننده که اگر بفهمم چیست، زندگی ام زیرورو میشود. مدام با نوک کفش به کف اتومبیل ضربه میزدم …
- انتشار : 18/06/1400
- به روز رسانی : 20/09/1403
توصیف نویسنده بی نهایت زیبا بود آدم رو تحت تاثیر قرار میداد واقعا دلم برای مظلومیت آریانا سوخت
رمان خوبی بود فقط،چرا قسمتی از رمان نیود
عالی براش کمه . محشره محشر. انقدر شخصیت پردازی نویسنده قوی هست که واقعا با شخصیتها در طول داستان زندگی میکنی.
عالی بود فوق العاده زیبا بود