کتاب رمان او یک زن
عنوان | کتاب او یک زن |
نویسنده | چیستا یثربی |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی، داستانی |
تعداد صفحه | 646 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب رمان او یک زن اثر چیستا یثربی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
او؛ یک زن، روایتگر زندگی دختری است که در سن نوجوانی حوادث تلخی را تجربه میکند و در طول زندگیاش با چالشهایی روبهروست که شخصیتی متفاوت و بیمارگونه از او میسازد. این رمان بر محوریت دشواریهای زندگی زنان و خطرات و تهدیداتی که متوجه آنها است قرار دارد. بنمایههای اصلی این داستان مضامینی همچون نابرابریهای جنسیتی، باورها و عرفهای غلط جامعه است که منجر به زن ستیزی میشود. رمان دربردارندۀ رخدادهای گوناگون و هیجانانگیزی است که داستان را در عین پیچیدگی بسیار خواندنی میکند.
خلاصه کتاب رمان او یک زن
گاهی زندگی دریاست. سال ها نگاهش میکنی و اتفاقی نمی افتد، گاهی زندگی رودخانه است، موج میزند، میجوشد میخروشد و هر لحظه اش تو را با خود میبرد. آن روز صبح که با شهرام به کوه رفتیم فکر میکردم زندگی دریاست… چشم اندازی سبز، زیبا و مرموز که گرچه از اعماقش هیچ نمیدانستم، اما قرار نبود تغییر کند یا آزارم دهد… اما وقتی که به خانه برگشتیم، همه چیز عوض شده بود، انگار فصل ها گذشته بودند، باران ها باریده بودند و کلبهی امید ما را با خود برده بودند. وقتی برگشتیم چیستا روی پله های دم حیاط نشسته بود، مگر تازه نرفته بود؟ کار و بچه
داشت. چرا برگشته بود؟ هر دو مثل دو بچهی بد کلاس به او سلام کردیم انگار واقعا معلممان بود ولی نبود! نمیدانستم چرا نسبت به من هم سرد بود. گفتم: بیا تو! گفت: همینجا بات حرف میزنم. در این یک سالی که شاگردش بودم و با هم دوست شده بودیم، هرگز لحن صدایش، چنین غمگین نبود. شهرام بی تفاوت رد شد و به داخل اتاق رفت. چیستا از سرما لب هایش بیرنگ شده بود. گفتم: اینجا که نمیشه داری یخ میزنی. گفت: نلی چند وقته با من دوستی؟ گفتم: خب یه ساله از وقتی اومدم تئاتر تو دیدم و باهم آشنا شدیم. گفت: آره… تقریبا سیصد و شصت و پنج
روز، که تو صدو پنجاه روزشو دست کم خونه من بودی و داشتی برام تایپ میکردی… گفتم: خب آره، حالا چی شده؟! گفت: فکر میکنی من و نیکان، چند سال دوست بودیم؟ گفتم: نمیدونم! گفت: هفت سال! ازش نپرسیدی؟ گفتم: دربارهی تو حرف نمیزنه. گفت: هیچوقت شک نکردی چرا؟ گفتم: راستش فکر کردم چون رازاشو بت گفته… میدونی، آدم گاهی دوست نداره با کسی که همه چیزشو میدونه برخوردی داشته باشه. گفت: اون پسر خوبیه خوب و با استعداد… اما باید ازش دوری کنی! گفتم: ولی دیگه دیره!.. چیستا با وحشت نگاهم کرد نمیتوانستم از نگاهش فرار کنم …
- انتشار : 26/04/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403