رمان بادبادک باز خالد حسینی
عنوان | رمان بادبادک باز |
نویسنده | خالد حسینی |
ژانر | اجتماعی ، خانوادگی |
تعداد صفحه | 602 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان بادبادک باز اثر خالد حسینی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
ماجرا بین دو دوست یعنی امیر و حسن است، امیر و حسن هر دو با هم بزرگ شده اند و از یک پستان شیر خورده اند، امیر پسر یک ارباب است ولی حسن پسر خدمتکاری است که در خانه پدر امیر کار می کرد، حسن نمونه یک انسان پاک و بی غش بود که با تمام وجود خود را فدای امیر کرد، در جای جای زندگی حسن درد خفته به طوری که با خواندن داستان محال است بغض تمام وجودتان را نگیرد، یک انسان پاک که هر جا خود را فدا می کرد تا به امیر کمک کند، یک انسان وفادار …
خلاصه رمان بادبادک باز
بابا با آشناهای هم وطن خوش و بش می كرد و من سر یكی دو دلار با مشتری چك و چانه می زدم. انگار كه این چیز ها اهمیت داشت. انگار كه با هر بستن دكه ، روزی كه قرار بود یتیم شوم ، نزدیك نمی شد.”
گاهی ژنرال طاهری و زنش پیش ما می آمدند. ژنرال كه همیشه دیپلمات بود ، با لبخند و دست دادن دو دستی با من خوش و بش می كرد. ولی احتیاط تازه ای در رفتار خانم طاهری دیده می شد. احتیاطی كه فقط لبخند های خفیف نهانی و نگاه های عذرخواهانه ی دزدانه ، وقتی حواس ژنرال جای دیگر بود ، آن را در هم می شكست.
یادم می آید كه در آن دوره خیلی چیزها برای اولین بار اتفاق افتاد. اولین بار ناله ی بابا را از حمام شنیدم. اولین باری كه روی بالش او خون دیدم.بابا در سه سالی كه پمپ بنزین را اداره می كرد بیمار نشده بود ، این هم اولین بار دیگر.
در هالووین آن سال بابا وسط بعد از ظهر چنان خسته شد كه پشت فرمان منتظر شد و من بیرون رفتم و خرت و پرت ها را معامله كردم. در روز شكرگزاری پیش از ظهر از پای افتاد. ولی سورتمه ها و چمن های جلوی خانه و برف ها مصنوعی روی كاج ها پیدا شد ، بابا در خانه ماند و من فولكس واگن را برداشتم و تنها در جزیره این سو و آن سو رفتم .
گاهی در بازار كهنه فروشان آشناهای افغانی چیزهایی درباره ی لاغر شدن بابا می گفتند. اوایل تعریف و تمجید می كردند. حتی می خواستند از راز رژیم غذایی او سر درآورند. اما وقتی لاغر شدن از حد گذشت، دیگر از پرسش ها و تعارفها خبری نبود.
بابا همان طور تعریف می رفت و می رفت. گونه هایش تكیده شد. شقیقه هایش برجسته شد. چشمهایش در حدقه بیش از پیش فرو رفت.
بعد یكشنبه روز سردی ، چند روز پس از اول سال نو ، بابا آباژوری به مرد كوتاه و چارشانه ی فیلیپینی فروخت و من توی فولكس واگن دنبال پتویی می گشتم كه روی پاهایش بیندازم.
ناگهان مرد فیلیپینی داد زد: ” آهای رفیق ، این بابا كمك می خواهد!” برگشتم و دیدم روی زمین افتاده. دست ها و پاهایش می لرزید. داد زدم: ” كمك ، یكی كمك كند! ” به طرف بابا دویدم ، دهانش كف كرده بود ، تف كف آلودی ریشش را خیس كرده بود.
چشمهای در حدقه چرخیده اش فقط سفیدی را نشان می داد. مردم ریختند سرِ ما. شنیدم یكی می گفت سكته. یكی دیگر داد میزد : ” زنگ بزنید 911 “! صدای دویدن ها را شنیدم كه مردم دور ما جمع شدند ، آسمان تاریك شد. تف بابا سرخ شد ، زبانش را گاز گرفته بود. كنارش زانو زدم و دست هایش را
به دست گرفتم و گفتم:
” من اینجام ، بابا، من اینجام. حالت خوب می شود ،من اینجام . ” انگار می توانستم تشنجش را تسكین بدهم. به شان بگویم كه دست از بابایم بردارند. حس كردم زانوهایم خیس شد. مثانه ی بابا سست شده بود. هیس، بابا جان، من اینجام. پسرت درست همین جاست.
دكتر، مردی ریش سفید و كله تاس مرا از اتاق بیرون برد ، گفت: ” می خواهم CAT اسكن پدرت را با هم ببینیم. ” عكس ها را در تالار روی صفحه ی نورانی گذاشت و با ته مداد پاك كن دار تصویر سرطان بابا را نشان داد مثل پلیسی كه جای گلوله ی قاتل را نشان خانواده ی مقتول می دهد. مغز بابا در آن عكس مثل گردوی گنده ای شیار های فروان داشت كه جا به جا چیزهایی خاكستری قد توپ تنیس رویش دیده می شد.
گفت: ” همان طور كه می بینید ، سرطان اندام را مسخ كرده. باید به اش كورتون برسانیم تا تورم اش كم شود و دارو های ضد تشنج. به علاوه اشعه ی تسكین دهنده هم تجویز می كنم. می دانید چه می گویم؟ ” گفتم بله. در مورد سرطان یكپا متخصص شده بودم.
گفت: ” خیلی خوب.” به پیجو نگاه كرد. ” باید بروم ، اما اگر سوالی داشتید ، بگویید مرا از بلندگو صدا بزنند. ” “متشكرم. ” شب را روی صندلی كنار بابا گذراندم.
صبح روز بعد اتاق انتظار پایین هال پر از افغانی ها بود. قصاب نی آرك ، مهندسی كه با بابا در یتیم خانه ی كابل كار می كرد ، به اضافه ی عده ای دگر آنجا را پر كرده بودند و پچ پچ كنان حال بابا را می پرسیدند.
حوالی ساعت ده ژنرال طاهری و زنش آمدند. ثریا هم همراهشان بود. به هم چشم دوختیم و یكجا نگاهم را دزدیم ژنرال طاهری دست بابا را گرفت و گفت: ” چطوری ، دوست من ؟ ” بابا به سرمی كه به بازویش وصل بود اشاره ای كرد. لبخند كمرنگی زد. ژنرال هم به لبخندش پاسخ داد.
بابا با صدای ضعیفی گفت: ” لازم نبود زحمت بكشید. همه تان را می گویم.” خانم طاهری گفت : “زحمتی نیست.” ژنرال طاهری گفت: ” اصلا زحمت نیست. از همه مهم تر ، چیزی احتیاج نداری؟ هیچی؟ اگر چیزی خواستی ، مثل برادر به من بگو …
- انتشار : 16/01/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
این رمان در سطح نت رایگان موود هست، گوگل رو اگر سرچ کنید
هدف ما بارگزاری محتوای سالم هست، در صورتی که تالیف کننده و انتشارات از ارسال در مجموعه ما ناراضی باشند، تاریخ ارسال ما و ارسال منابع دیگر مشخص هست و درخواست حذف زیر تمام مطالب در سایت موجود هست و درخواستشون رو میدن
سلام
ناشر راضیه که کتابش رو رایگان میزارید