رمان بازتاب
عنوان | رمان بازتاب |
نویسنده | فاطمه ایمانی |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 822 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان بازتاب اثر فاطمه ایمانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
پریسا بعد از فوت پدر و ازدواج مجدد مادرش، با پدربزرگ وعمه اش زندگی خوبی را می گذراند حالا که عمه اش ازدواج کرده و پدربزرگش بخاطر دیابت پایش را از دست داده، هومن پسر عمهی پدرش برای رفع و رجوع کارهای پدر بزرگ به پریسا کمک می کند، این رفت و آمدها باعث می شود که …
خلاصه رمان بازتاب
توی سرویس موقع برگشتن نگام مدام به دوتا صندلی جلوتر تو ردیف موازی با صندلی که من و نگار روش نشسته بودیم، خیره می شد. به زنی زل می زدم که تو چادر مشکیش مچاله شده و از پنجره ی غبار گرفته ی ماشین، بیرون رو تماشا می کرد. دلم می خواست مثل اون می تونستم به این پچ پچ ها و خنده های اعصاب خوردکن دور و برم بی تفاوت باشم. که بذارم هرکی هرجور خواست ببینه و قضاوت کنه. سرویس که نزدیک میدون
امام حسین نگهداشت و ژاله به سختی از جاش بلند شد تا پیاده بشه، منم بی اختیار پاشدم ودنبالش راه افتادم. نگار هاج و واج نگام می کرد و آقای رسولی راننده ی سرویسمون که به این تصمیم های آنی من عادت داشت و می دونست مقصدم همیشه میدون زرجوب نیست، بالبخند بدرقه ام کرد. نمی دونم چرا دلم می خواست دنبالش برم یا حتی باهاش همقدم شم. از این حرکت سایه وار هدفی نداشتم جز اینکه بخوام کمی از نزدیک اون زن رو بشناسم. شاید اینجوری برام رفتارش قابل درک می شد،
شاید می تونستم اینبار که توچشماش خیره می شم این سوال مثل خوره نیفته به جونم که چرا داره این بلا رو سرخودش می یاره؟ چرا تن به این حقارت می ده؟ جلوی یه وانت نخودی که بارش هندونه بود وکیلویی هشتصد تومن می فروخت، ایستاد و خرید کرد. چندقدم بالاتر، رفت تو داروخونه و از متصدی فروش لوازم بهداشتیش که یه دختر جوون بود شامپو خرید. سرکوچه شون دستشو گرفت به یه درخت چنار و نفسی تازه کرد. نگام از همون فاصله به برگ های سبز روشن و پرطراوت درخت بود که
خم شد و از تو کیف کتان سدری رنگش یه اسکناس درآورد و تو صندوق صدقات زرد رنگ آسایشگاه معلولین و سالمندان مژدهی انداخت. پشت سرش راه افتادم. از اینجا به بعد دیگه پیچ کوچه بود و سایه ی کوتاه و ناچیز دیوارهای بلند که راه رفتن کنارشون نه خنکای مطبوعی داشت و نه از شدت آفتاب عصر داغ خرداد کم می کرد. جلوی درخونش ایستاد و دسته کلید رو از زیر چادر و احتمالا جیب مانتوش بیرون کشید. خرید هاشو روی دوتاپله ی جلوی درگذاشت و کلید مورد نظر رو پیدا کرد و داخل قفل چرخوند…
- انتشار : 28/10/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403