رمان بانوی عمارت

عنوانرمان بانوی عمارت
نویسندهمریم پیران
ژانرعاشقانه
تعداد صفحه706
ملیتایرانی
ویراستارسایت رمان بوک

IMG 20221016 123309 617

دانلود رمان بانوی عمارت اثر مریم پیران به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

غزال دختری که در یک سالگی در روستایی به دلایل نامعلوم رها شده و توسط اعضای روستا بزرگ میشود البته با سختی و درد و رنج فراوان! حالا او دختری زیبا وجوانی است که در عمارتی اربابی مشغول به کار می باشد تا زمانیکه …

خلاصه رمان بانوی عمارت

به محض رفتنشون بغض چندین و چند ساله ام شکست، یادم نمیاد آخرین باری که گریه کردم کی بود؟! از همون بچگی دلم می خواست قوی باشم،یعنی به خودم قول داده بودم که قوی باشم اما امروز دیگه بریدم. – بارون هر لحظه شدیدو شدید تر میشد، مثل اشک های من… رو به اسمون کردم، قطرات بارون با ضربه های پی در پی به صورتم شلاق میزدن اما برام مهم نبود. با گریه شروع کردم با خدا حرف زدن

سلام خدا جون.. منم بنده ی بدبختت که امروز دیگه بعد از سال ها بغضش شکست، امروز اومدم ازت گله کنم؟ به خاطر بی کسی هام.. به خاطر تنهایی هام… به خاطر زجر کشیدن هام.. اومدم از پدر و مادری شکایت کنم که ولم کردن به امون خدا؛ قربون اون خداییت برم خدا جون.. یک نگاه کوچیکم به من بنداز! اونقدر گریه کردم و با خدا حرف زدم تا اینکه تهی شدم.. حس خیلی خوبی داشتم

حسی که تا اون لحظه نداشتم! مطمئن بودم الان چشم هام هم قرمزه،.. لباس هام هم بس که خیس شده بود داشتم احساس سنگینی می کردم. آروم از جام بلند شدم و به سمت عمارت راه افتادم… بارون هم کم کم داشت می ایستاد. دم در عمارت لباس هام رو خوب چلوندم و داخل رفتم. داخل عمارت دوبلکس بود البته با سبک قدیمی…

سمت راست نشیمن قرار داشت و سمت چپ اشپزخونه، کتابخونه و همینطور سرویس های بهداشتی؛ به مستقیم هم که نگاه می کردی به سمت بالا پله میخورد که اونجا اتاق خواب ها قرار داشت. همه ی مبل ها و میزناهار خوری و بوفه و… هم سلطنتی بود که با پارچه های سفید روشون رو پوشونده بودم. روی کاشی هارو خاک گرفته بود ، اینجور که معلوم بود چند ساعتی کار داشتم… اول رفتم توی یکی از اتاق های بالا و لباس هام رو با یک

پیراهن مردانه و شلوار پارچه ای عوض کردم، این لباس هارو خودم گذاشته بودم اینجا، چون دو سه هفته ای یک بار که میام برای تمیز کردن عمارت این لباس ها رو میپوشم. همش به صاحب این عمارت یعنی اقای تهرانی حسودیم میشدو حرصم می گرفت چون عمارت به این قشنگی که مثل بهشت میمونه رو ول کرده و تشریف برده خارج

من که ندیدمش اما بابا على میگه به پدر این آقای مهندس یعنی همون اقای تهرانی بزرگ که البته الان فوت شدن مدیونه، میگه اونموقع که اقای تهرانی بزرگ فوت شدن پسرشون اقا تیرداد برای همیشه به پاریس مهاجرت کردن. من که هشت سالم بود و چیزی یادم نمیاد اما با تعریف هایی که عمو على ازشون کرده خیلی مشتاقم ببینمشون. به ساعت نگاه کردم که دوازده و نیم ظهر رو نشون می داد تصمیم گرفتم اول نمازم و بخونم و بعدش شروع به گردگیری خونه کنم …

دانلود رمان بانوی عمارت
0 مگابایت
PDF
دیدگاه کاربران درباره رمان بانوی عمارت
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها