رمان به همین سادگی M_alizadehbirjandi
عنوان | رمان به همین سادگی |
نویسنده | M_alizadehbirjandi |
ژانر | عاشقانه، مذهبی |
تعداد صفحه | 531 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان به همین سادگی اثر M_alizadehbirjandi با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
میگفت نباشم، چون حس میکرد سادگیش این روزها خریدار ندارد؛ اما داشت، من خریدار بودم همه سادگیهای عاشقانه اش را، قدم زدم کنارش در جادههای سادگی، تا بفهمد من فقط عشق را با یک رنگ کنارش میپسندم، آن هم به رنگ سادگی، اصلاً سادگی یعنی زندگی؛ یعنی خودت باشی و او دور از همه حرفهایی که نمیارزد حتی به گوش کردن، دور از لذتهایی که فقط برای چند ثانیه و گذرا است و فقط زرق و برق دنیا، اصلا سادگی، یعنی خودِ خودِ عاشقی …
خلاصه رمان به همین سادگی
با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو؛ چون اصل نگاهم فقط مال اون بود، کسی که نه تنها از نگاهم، بلکه از خودم هم فراری بود و من نمیفهمیدم چرا؟! بعد از سه هفته عقد کردن و محرم بودن! خاک شلوارش رو تکوند. اواخر پاییز بودیم ولی هوا عطر و سرمای زمستونی داشت؛ اما امیرعلی فقط همون یه پیراهن مشکی تنش بود نه کت و نه بافت.
از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته لباس زیادی توی عزاداریها دست و پاگیرش میشه و من فقط از عطیه شنیده بودم، خواهر کوچیک امیرعلی؛ دوست و دختر عمه ی من و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرما بخوره. حالا هم کم نشده بود این دل نگرانی ها و بیشتر شده بود بعد از خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلبم ریخت و امیرعلی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرأت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو و باز هم سکوت کرده بودم و سکوت.
آه پر صدایی کشیدم. صدای دسته های عزاداری که از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد. با صدای طبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربلا رد اشک گذاشت توی چشم هام، یه اشک واقعی. امیر علی سر بلند کرد رو به آسمونی که به غروب میرفت و گرفته بود و به نظر من سرخ.
اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشک های مردونه که غرور نداشتن و پای روضه های سید الشهدا(ع) بیمحابا غلت میخوردن رو گونه هایی که همیشه ته ریش داشت. انگشت هام کشیده شد و پرده با صدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که باز هم بیقراری میکرد طبق برنامه ی هر ساله ش،
با همه ی تفاوتی که توی این سال بود. روی تخت فلزی وا رفتم و چادر مشکیم سر خورد روی شونه هام. برای آروم کردن قلب بیقرارم از بس لبه های چادر رو توی مشتم فشار داده بودم، خیس شده بود. چه قدر حال امروزم پر از گریه بود؛ چون یه قطره اشک بدون گذر از گونه م از چشم هام افتاد و گم شد توی تار و پود چادرم.
تقه ای به در خورد و بعد صدای بابابزرگ که یاالله میگفت برای ورود به اتاق خودشون. دستی روی چشم های پر از اشکم کشیدم و قبل از ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف …
- انتشار : 14/02/1401
- به روز رسانی : 01/12/1403
عالیه عالی ،ساده و زیبا
رمان عالییی بود من هر وقت دلم میگیره میخونمش
حس خوبی به آدم میده 😍😍
کوتاه ساده قشنگ
فوق العاده بود
این رمان حس ارامش خوبی داره من که از خوندن راضیم😍😍😍😍
رمان بسیارعالی بود،اینکه از فضای تخیلی دوربود و در فضای واقعی قلم زده شده،همین خودش جذابیت رمان رو بالابرده.
خیلی ممنون ازنویسنده ی عزیز🙏🌹
عالی بود عالی…عالی تر از عالی🥺
یک عاشقانه ناب و زیبا..من زیاد داستان میخونم این جزو برترین هاست…عاشقش شدم..ای کاش بازم از نویسندش کارای قشنگی مثل این و ببینم🥺😭
قشنگ بوددد
این بود؟ سرش چی بود تهش چی بود؟ ارزش خوندن ندارم. من رمانهای مذهبیو دوست دارم. ولی این یکی واقعا مسخره بود. مثل اینکه صبح پا میشی میگی صبح بخیر. شب میخوابی میگی شب بخیر. کل رمان همین بود
خیلی خوب بود،اصن رمان ابکی نبود
خیلی از رمانها کلیشه ای شدن ولی این عین واقعیت بود ن تخیل
پیشنهاد میکنم بخونید
رمان فوق العاده عالی