رمان تاوان گریه هایم را پس می دهی
عنوان | رمان تاوان گریه هایم را پس می دهی |
نویسنده | فاطمه شرفاء |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 314 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان تاوان گریه هایم را پس می دهی از فاطمه شرفاء به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون نسخه کامل با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان زندگی دختری به نام مهیا آراسته که عاشق پسر همسایه شان است، به اجبار پدر با پیرمردی ازدواج میکند که از نظر مالی فردی قدرتمند است ولی بخاطر اخلاق بد همسرش در طی زندگی، سختی های زیادی رو مجبور به تحمل میشود تا جاییکه حتی محکوم به دوری از فرزندانش میشود و …
خلاصه رمان تاوان گریه هایم را پس می دهی
هوا خیلی گرم بود داشتم هلاک میشدم، نزدیک خونه بودم که دیدم برامون همسایه جدید اومده ،خیلی وقت بود خونه روبروییمون خالی بود یه کامیون پر از اساس پشت در بود و دوتا آقا که به قیافشون نمیخورد کارگر باشن کنار کامیون وایساده بودن ،یه خانم مسن اومد کنارم و گفت:سلام دخترم شما دختر آقای آراسته هستی؟
من: بله و شما؟ … خانم: همسایه جدید هستم عزیزم … من: خوشبختم … خانم: عزیزم میشه این کلید رو وقتی پسرم اومد بهش بدی؟ الان اینجا نیست بعد میاد درخونتون بی زحمت بهش بده … من: چشم کلید رو از خانم که خودشو مریم معرفی کرد برداشتم و به طرف خونه رفتم. ظاهراً کسی خونه نبود. بی حوصله به سمت اتاقم که طبقه بالا بود رفتم لباسام روجمع کردم و داخل کمد گذاشتم، تونیک بلند آبی کمرنگ با دامن شلواری آبی پررنگ رو برداشتم و پوشیدم،
موهام رو که تا روی رونم بود شونه کردم و بافتم نگاهی به آینه انداختم چشمام قهوه ای بود اما خیلی خاص!! نه خیلی تیره نه خیلی روشن! ترکیبی از رنگ شکلاتی و رنگ قهوه ترکیب جالبی بود! عاشق رنگ چشمام بودم یعنی همه عاشق چشمام بودن میگفتن خیلی خاص و قشنگه، مژه هام تقریبا بلند بودن و فر کمی داشتن ابروهام سربالا بود و خدادادی تمیز، دماغم قلمی بود لب هامم غنچه ای و صورتی رنگ.
موهام خرمایی بود و رگه هایی از طلایی داشت.چهرم نه خیلی زیبا بود و نه خیلی زشت معمولی بود. ته تغاری خونه بودم سه تا داداش داشتم و یک خواهر ،مهیار از هممون بزرگتر بود بعدش ماهیار بود و بعدی مهرشاد بعدش خواهرم مهلا و بعدش من مهیا. مهیار25سالشبود،ماهیار،23مهرشاد،20 مهلا 18و من.15
از اتاق اومدم بیرون، از پله ها میومدم پایین که زنگ خونه رو زدن منم بدو بدو شال رو سرم انداختم و گفتم شاید پسر همسایه باشه کلید رو هم برداشتم و از پله ها رفتم پایین و به سمت حیاط رفتم در رو باز کردم با پسری چشم و ابرو مشکی رو به رو شدم کمی شوکه شدم اما خودمو جمع و جور کردم و گفتم بله بفرمایید
گفت: همسایه روبه رویی هستم مادرم گفت کلید دست شماست من:اوه بله بفرمایید کلید رو بهش دادم و اونم تشکر کرد و رفت. میخواستم در رو ببندم که مهرشاد دستشو گذاشت رو در و باز کرد با ماهیار و مهیار اومدن داخل مهرشاد … گفت: اون پسره کی …
- انتشار : 16/02/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
آیدی نویسنده Fati_872@…..
این رمان واقعا عالیه😍
و این قشنگ تر و غمگین ترش میکنه که بر اساس واقعیته 🥲❤️
من وقتی که درحال پارت گذاری بود خوندم الان هم برای بار چهارم خوندمش
بدیش اینه که تو ویرایش بجای بغل نوشتن حصار😐
کاملا چرت و پرت محض
😑😑مزخرف برای یه لحظشه
بهترین رمان… از دستش ندید😍 حتما بهتون پیشنهادش میکنم❤️