رمان تلنگر سیاه
عنوان | رمان تلنگر سیاه |
نویسنده | ریحانه محرابی |
ژانر | عاشقانه، ترسناک |
تعداد صفحه | 381 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان تلنگر سیاه اثر ریحانه محرابی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستانی متفاوت از ماجراهای دانشجویی، عجیب و ماورایی! چند دانشجو به دلایل مختلف تصمیم میگیرند، تا برای اقامت در خانه ای ساکن شوند که به خانه ی ارواح معروف شده و شایعات زیادی درباره آن وجود دارد، اما آنها بدون توجه به این حرفها ساکن آنجا میشوند و …
خلاصه رمان تلنگر سیاه
“سوگل” با صدای در اتاق، نگاهم رو ازکتاب مقابلم گرفتم . این روزا مضمون همه ی کتابام جن و چیزای تر سناک شده . اخه مگه امکان داره؟ به مامان و بابا که با یک لبخند نگران تو چهار چوب در ایستتتاده بودن ، خیره شدم. بایدم نگران میشدن . من به طرز کاملا احمقانه ای داشتم پا تو راهی میزاشتم که اخرش نامشخص بود. از پشت میزمطالعه ام بیرون اومدم و به سمتشون رفتم. با یه لبخند اطمینان بخش بهشون نزدیک شدم و گفتم: چی شده ؟ چرا انقدر نگرانید؟ مامان فقط بغض کرد و روش رو برگردوند.
به بابا خیره شدم و گفتم: شما بگین چی شده ! بابا نگاهی به کتاب توی دستم کرد و گفت: سوگل تا الان با همهی کارات موافق بودیم. چون با دلیل و مدرک انجامشون می دادی. ولی… حرفش رو که قطع کرد با کنجکاوی ذاتیم گفتم: ولی چی؟ نگاهی به مامانم انداخت و گفت: این کارت یعنی رفتن به اون خونه ی کذایی اشتباه ترین کار ممکنه. نمیبینی حال و روز من و مامانت رو؟ اخمام رو توی هم کردم و گفتم: ولی از نظر من کارم خیلی درسته. یعنی چی؟ یه جامعه داریم از وجود اون خونه عذاب می کشیم.
حتی جرات نداریم خرابش کنیم. تا کی میخوایم با ترس به اون خونه خیره بشیم؟ من بااید. باید اثباتش کنم. مامان با بغض و تعجب گفت: اخه توی دانشجو چی رو میخوای اثبات کنی!؟ کتابم رو روی تخت انداختم و در همون حالم گفتم: اینکه هیچ موجود و یا اتفاق غیر باور کردنی ایی تو اون خونه وجود نداره. مامان خواست چیزی بگه که بابا نذاشت و گفت: خیلی خب. ولی قول بده مواظب خودت باشی. حالا کی میری؟ سری با لبخند تکون دادم و گفتم: پس فردا. مامان با ترس گفت: حالا چند نفرید؟
دستام رو مشت کردم و گفتم: نمی دونم تا حد هفت نفر. “داهی” منتظر جواب سوالم بودم. گویا بقیه ام همین سوال رو داشتن. چون از همهمه ها کم شده بود و همه به پسرک ترم اول کمی چاق خیره شده بودن. تا بفهمن این اطلاعات رو از کجا آورده. پسرک چرخی بین جمع بیست نفرمون زد و گفت: سال.. گروهی از دانشجوهای پزشکی برای پیدا کردن واقعیت وارد این خونه شدن همه به خودشون و علمشون اطمینان داشتن. بعد از یک ماه از اون گروه فقط.. حرفش رو که رها کرد، همه با اعتراض حرفایی..
- انتشار : 08/11/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
مزخرفه