رمان جایی میان فال ها
عنوان | رمان جایی میان فال ها |
نویسنده | تابان دخت |
ژانر | تراژدی |
تعداد صفحه | 16 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان جایی میان فال ها اثر تابان دخت (نویسنده انجمن رمان بوک) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
من با بوق و ماشین خو گرفتهام، هم بازی من فالهای حافظ بودند، قرمز رنگ مورد علاقهام بود و گل، نماد پول برایم …
خلاصه رمان جایی میان فال ها
جعبه ای که نان شبم به او بسته است را برمیدارم؛ نگاهی به زمان می اندازم. دو دقیقه… دو دقیقه وقت دارم برای پول درآوردن. دو دقیقه… امثال ما قدر زمان را بیشتر می دانند… نه؟ تقه ای به شیشه تمیزش میزنم، آرام به پایین می لغزد. دخترکی زیبا رو پیش چشمم پدیدار می شود. بسته فال ها را به طرفش دراز میکنم؛ یکی برمی دارد. به دنبال پول می گردد. و من محو آن کودکی می شوم که در آغوش گرمی در حال خندیدن است. قلبم میان مشتی ناپیدا در حال له شدن است؛ و خاکشیر می کند این
قلب کوچک زخم خورده را. دستی جلوی صورتم تکان می خورد و مرا از دنیایی خیال به دره واقعیت ها هل می دهد! لبخندی به دخترک و پول میان انگشت های کشیده و زیبایش میزنم. نگاهم از پول کنده می شود. به صورت دخترک سوق پیدا می کند. حسی درون چشمانش است، که قلبم را نشان تیرش قرار داده است. ترحم در نینی چشمانش بیداد می کرد، لحظه ای از این حجم ترحم اشک در برکه چشمانم جمع می شود. غرورم اجازه نمی دهد پول را بگیرم اما… حسی دیگر تشر میزند به غرورم و
یادآور شب و گرسنگی اش می شود و مرا وادار به گرفتن پول می کند. دستانم را به طرف پول دراز میکنم صورت درخشان دخترک لحظه ای در هم می شود. نگاهم به دستانم خیره می شود. سیاه و چرکین… یادم نمی آید آخرین بار تمیز بودنشان را… دو دقیقه تمام می شود. ارابه ها به طرف هم هجوم می آوردند. این بلبشوی خیابان ها برای هر کسی ناخوشایند است. اما همان قدر برای ما خوشایند است… نه؟ روی نیمکت رنگ و رو رفته پارک مینشینم چشم میدوزم به عابرانی، که هرکدام داستانی از
زندگیشان را برای گفتن دارند. چشم می دوزم به دخترانی، که دستشان میان دستانی بزرگ و مردانه ای که متعلق به مقدس مردیست به نام پدر گرفتار شده است! بار دیگر حسرت در قلب کوچکم رسوخ می کند. حسرت یک بغل یک آغوش… یک بوسه… یک پدر… حسرت می خورم و سیر می شوم از اشک هایی که تا صد پلک آمدند و آفتاب غرور آنها را خشکاند و پایین نیامدند. میان مردمانی قدم میزننم که مرا بیچیز می دانند. فال به طرفشان دراز میکنم و جوابم نگاهی پر ترحم می شود…
- انتشار : 04/12/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403