رمان جن گیری شیدا
عنوان | رمان جن گیری شیدا |
نویسنده | سروش.م |
ژانر | جنایی، ترسناک، درام، فلسفی |
تعداد صفحه | 1364 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان جن گیری شیدا (جلد دوم اتاق کاهگلی) اثر سروش.م به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
پس از حوادثهای اتاق کاهگلی، شیدا به همراه همسرش به شهر خودش (تهران) بر میگردد تا زندگی جدیدش را شروع کند، شیدا فکر می کرد با کاری که در اتاق انجام داد، نفرین از بین رفته است، اما برخلاف آن، یک رویداد وحشتناکتر، سیاهتر و در یک کلام بدتر در انتظارش است …
خلاصه رمان جن گیری شیدا
ضبط رو متوقف کردم و از دستشویی بیرون اومدم . نگین در چند قدمی ام ایستاده بود . وایـــی خدای من. اتاق کاهگلی با فاصله نسبتا زیاد رو به رویم بود . دیوار های بیرونش سوخته و سیاه بود . پنجره اش رو با تخته چوبی بسته بودند . در اتاقش هم با این که سوخته بود ، اما سالم سر جایش بود و بسته شده بود . روی نگین پشت به اتاق بود و سرش رو پایین انداخته بود . صحنه وحشتناک دستشویی ، به شدت به روحیه اش اثر گذاشته بود. من کنار در دستشویی سر جایم ایستاده بودم. دوربین رو طرفش گرفتم و میخواستم از حال دگرگون شده اش فیلم بگیرم . تا بعد از اون نشونش بدم و بفهمه
دست به چه کار هایی می زنه. تصویر رو ابتدا روی اتاق کاهگلی انداختم . اون رو طوری زوم کردم که تصویر نگین نیوفته . شروع به ضبط کردم و با لحنی شیطنت آمیز و تمسخر گفتم: خــــب ، و امــــا . این هم اتاق وحشت و نفرین شده ی معروف . چند قدم بیشتر باهاش فاصله نداریم . همین طور که می بینید ، آثار آتش سوزی روی دیوار های بیرونی باقی مونده . پنجره اون رو با تخته محکمی بسته اند. همین طور در به طور عجیبی سر و پاست . و صحنه ای که تا چند لحظه دیگه می بینید. … زوم بک کردم و روی چهره پریشان نگین انداختم . با خنده و تمسخر بیشتر گفتم: این حال و روز پکر همکار منه…
که با دیدن چند تا پرنده ی مرده ، انگار بدترین و وحشتناک ترین صحنه ی عمرش رو دیده. صورتش رو با دست هاش پنهان می کرد . با کف دستش اشاره می کرد که فیلمبرداری رو متوقف کنم . به سمتش رفتم و با لجبازی از چهره اش فیلم می گرفتم . مقاومت می کرد و با صدای کمی لرز و گرفته گفت: نگیر… متوقفش کن… نگیر. به لجبازیم ادامه می دادم و بیشتر اذیتش می کردم. با خنده گفتم: هــــا…. دیدی حالا قراره با چه چیز هایی رو به رو بشی… آره ؟ دیدی ؟ با رنگ آبی چشمانش که هر لحظه بیشتر احساس خاصی بهش پیدا می کردم، بهم خیره شد و با تمنا گفت: باشه… قبول…
می شه بس کنی؟ چند لحظه هر دویمان سکوت کردیم. دلم به حالش سوخت. خواستم دلداری اش بدهم تا از این حالش بیرون بیاد. با لبخند گفتم: ببین… این که چیزی نبود. نگاهش رو طرف دیگه ای انداخت . دستش هاش رو به هم گرفت و گفت: یعنی چی چیزی نبود؟ ممکنه یه شوخی باشه . این که ترس نداشت. شاکیانه به چشمانم خیره شد و گفت: یعنی چی شوخی. آخه چطور مسخره بازی ایه؟ ممکنه کار چند تا بچه باشه که به خاطر شیطنتشون این کار رو کرده باشن. چند لحظه با بدون پلک به چشمانم خیره شد . آب دهانش رو فرو داد و دو مرتبه نگاهش رو به طرف دیگه ای انداخت…
- انتشار : 12/09/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403