رمان حسرت
عنوان | رمان حسرت |
نویسنده | محرابه سادات قدیری (رهایش) |
ژانر | عاشقانه، معمایی |
تعداد صفحه | 773 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |


دانلود رمان حسرت از محرابه سادات قدیری (رهایش) با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون نسخه کامل با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
کاوه که در کودکی پدرش را ازدست داده و با لطف و محبت مادر بزرگ شده، حالا در این زمان عشق کهنه و پنهان کاوه بعد گذشت چند سال از مخفی ماندنش رو می شود و این اتفاق هم زمان می شود با رو شدن واقعیات دیگه ای از زندگی او …
خلاصه رمان حسرت
بدون توجه به حرفش رفتم دست و رومو شستم و اومدم بیرون و در حالي که صورتم رو با دستمال کاغذي خشک مي کردم داروها رو از روي میز برداشتم و از پنجره آشپزخونه انداختم توي کوچه . کیان که روبروي آشپزخونه نشسته بود با عصبانیت از جاش پريد و اومد سینه به سینه من واستاد و با حرص از لاي دندوناش گفت:
انقدر بي شعور و يه دنده و غد و لج باز و ني ني کوچولويي که هیچ حرفي ندارم بهت بزنم! بعد در هال رو محکم کوبید به هم و رفت. عذاب وجدان داشتم که تا اين حد ناراحت و عصبانیش کرده بودم، از طرفي هم به خودم حق مي دادم چون بارها و بارها سر اين مسئله که حق نداره واسه حل مشکلات زندگي من و مادرم پاي پدرش و هر کسي که ربطي به پدرش داره رو وسط بکشه با هم بحث کرده بوديم
اما تو گوشش نمي رفت که نمي رفت! خیالم از بابت قرص هاي مامان راحت شده بود. وقتي با پارتي بازي مي شد از يه داروخونه گیر آورد با يک کم تلاش و پول بیشتر مي شد از جاي ديگه اي هم پیداش کرد. انقدر خسته بودم که حال گرم کردن و خوردن غذا رو هم نداشتم و روي کاناپه دراز کشیدم و زل زدم به تلويزيون و نفهمیدم کي خوابم برد
با صداي زنگ موبايلم از خواب پريدم و با تعجب ديدم هوا روشن شده! تماس از شرکت بود و تا من بخوام از گیجي دربیام و جواب بدم قطع شد. سر و صورتم رو هول هولکي شستم و سريع حاضر شدم و دويیدم سمت خیابون. اون روز اول وقت توي شهرداري جلسه داشتیم و بايد نیم ساعت پیش دم در شرکت مي بودم و از شانس گندم عدل همین امروز خواب مونده بودم
وقتي رسیدم منشي شرکت، خانوم کرماني، گفت که مديرعامل و معاون و يکي دو تا از کارشناسها رفتن جلسه و آقاي يوسفي يعني همون مديرعاملمون سپرده بمونم شرکت تا بیاد و تکلیفم رو روشن کنه! تو اوضاع آشفته کار و تعداد زياد فارغ التحصیل هاي بیکار، من به لطف دوست صمیمي بابا يعني عمو منصور خسروي تونسته بودم اين کار رو گیر بیارم و علیرغم خواسته مدير عامل شرکت که ترجیح مي داد جاي من خواهرزاده عزيز کردش رو استخدام کنه دستم بند شده بود
و همین بهونه اي بود واسه اينکه هر روز و هر روز به پر و پاي من بپیچه و از کارهاي بي ايرادم ايرادهاي بني اسرائیلي بگیره. کیان بارها ازم خواسته بود برم و توي شرکت اون کار کنم اما چون دوست نداشتم کوچکترين ارتباط مالي با خونواده عمو داشته باشم قبول نمي کامیرعلي و حسام در حال خوردن چاي بدن که با سلام من برگشتن سمتم و حسام نگرون پاشد اومد کنار میزم و گفت …
- انتشار : 22/03/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403