رمان خاطرات دلبرکان غمگین من
عنوان | رمان خاطرات دلبرکان غمگین من |
نویسنده | گابریل گارسیا مارکز |
ژانر | داستانی، خارجی |
تعداد صفحه | 125 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان خاطرات دلبرکان غمگین من اثر گابریل گارسیا مارکز به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
حکایت پیرمردی است نود ساله که عمر خود را سپری کرده و در افسردگی فرو رفته است. چیزی که او را وارد این داستان می کند شاید همین افسردگی و یا نزدیک احساس کردن مرگ باشد، چرا که او ظاهرا از زندگی پیش از نود سالگی خود خاطرات چندانی ندارد، خاطرات او احساس های کوتاه مدت و آتشین او در برخورد با کسی است که با او تصمیم ازدواج می گیرد و در نزدیکی مراسم از زیر آن شانه خالی میکند، محدود می شوند. تنها خاطره خوب او از گذشته مربوط به خاطرات کمرنگی از مادرش است که پایان تلخ زندگی او نیز او را در این باتلاق گرفتارتر می کند …
خلاصه رمان خاطرات دلبرکان غمگین من
یکی از شیرین ترین خاطراتم به دگرگونی درونی غریبی مربوط میشود که در سحرگاهی مثل صبح آن روز، هنگام خروج از مدرسه احساس کردم چرا این جوری شده ام؟ خانم معلم مبهوت به من گفت آی بچه جان، مگر نمیبینی بادهای خنک می وزند؟ هشتاد سال بعد وقتی در بستر دلگادینا بیدار شدم، همان احساس دوباره سراغم آمد و باز دسامبر بود که سر موقع برگشته بود، با آسمان شفاف توفان های شن، گردبادهای خیابانی که سقف خانه ها را از جا میکندند و دامن دخترکان دبیرستانی را بالا می بردند. در آن هنگام، آواهای شهر طنینی شبح گونه می یافتند.
شب هایی که بادهای خنک می وزیدند داد و قال و هیاهوی بازارچه تا اعیانی ترین محلات شهر هم میرسید پنداری سر نبش باشند. آن وقت هیچ بعید نبود به برکت تندبادهای زمستانی، دوستانی را پیدا کنیم که مدت ها از آنها بی خبر بودیم و ناغافل صدایشان را از نجیب خانه های دور دست میشنیدیم. لیکن همراه بادهای خنک این خبر ناخوشایند هم به من رسید که دلگادینا نمی توانست ایام کریسمس را با من بگذراند زیرا ناچار بود پیش خانواده اش برگردد. از هیچی در این دنیا به قدر جشن های زورکی بدم نمی آید که در آن ها مردم اشک شادی می ریزند،
و چاشنی شان آتش بازی سرودهای ابلهانهی کریسمس و کاغذ کشی های زینتی است که اصلاً به طفلی که دوهزار سال پیش در آغلی مفلوک به دنیا آمد، ربطی ندارند. با این حال، وقتی شب رسید، احساس دلتنگی بر من غلبه کرد و به اتاق که جای او در آن خالی بود رفتم خوب خوابیدم و کنار خرسی پشمی بیدار شدم که روی دو پا می ایستاد انگار قطبی باشد، و کارتی همراهش بود که این نوشته بر آن به چشم میخورد: «واسهی باباجون زشت.» روسا کا بارکاس به من گفته بود که دلگادینا با درسهایی که برایش روی آینه مینوشتم داشت خواندن و نوشتن یاد می گرفت …
- انتشار : 24/04/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403