رمان خواندن این رمان جرم است
عنوان | رمان خواندن این رمان جرم است (نگارش جدید) |
نویسنده | آیدا قلی فر |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 389 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان خواندن این رمان جرم است اثر آیدا قلی فر به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دختری مملو از حس عاشقانه، دنیایش با شعرهای مولانا و شاملو رنگ گرفته است، ولی زندگی همیشه باب میل آدم پیش نمیرود، با یک اتفاق ورق زندگی برایش برمی گردد، یک دختره ۱۸ ساله سرپرست خانواده می شود! توی جامعه ای که همه گرگ هستند، شورا هم نقش میش را بازی می کند، پیشنهاد های بی شرمانه مجبور می شود کلا با دنیایی دخترانه خود خداحافظی کند …
خلاصه رمان خواندن این رمان جرم است
پیاده شدم، رفتم حیاط مدرسه از همین جا می تونستم صدای فروغ رو که داره میخونه و توی کلاس مجلس بزم به راه انداخته رو بشنوم، این نشون میداد که خانوم نوایی هنوز به کلاس نیومده . چشمام خورد به سیل عظیمی از برگهای خشک شده پاییزی ،وقتیم که باد می وزیده از رو شاخه می افتادن زمین… وسوسه ای افتاد به جونم که برم رو شونه قدم بزنم ، آروم آروم روی برگها پا میزدم و احساس می کردم برام آمپول آرام بخش تزیق میکنن، به خودم آومدم و دیدم که اوه دیر شده
دویدم طرف کلاس ، بدون در زدن پریدم توی کلاس دیدم خانوم نوائی با اون هیکل گنده که به زور روی صندلی خودش رو جا داده و یک ابروشم بالا داده و من رو آنالیز میکنه… _خانم نوایی: خوش اومدی دکتر چرا تشریف آوردید ؟میموندی خونه یکی نبود بهش بگه نه که همیشه خودت سروقت میایی، برعکس افکارم توی خودم خزیدم لبم رو دادم توی دهنم و آروم گفتم :
اجازه هس بشینم؟ تا حالا از کسی معذرتخواهی نکردم . سرش رو تکون داد و گفت بفرما ولی بار آخرت باشه ، رفتم نشستم پیش فروغ یکی زد پس گردنم و گفت _فروغ:خوب موش شدی آروم و پچ پچ وار گفتم _:فروغ حوصله ندارم مآ…خانم نوایی شروع کرد به درس دادن…. و من هم در عالم دیگه ای صید می کردم ، فکر امشب که چه جوری با ماهان روبرو خواهم شد ، خودم رو تویه لباس هایی که در کمد داشتم تصور می کردم… و آخرسر تصمیم گرفتم یک پیرهن سفید صدفی که یقه اشم والان داشت و تا زیر سینه بود ، با یک شلوار پارچه به رنگ صورتی کم رنگ و کمربند سفید موهای اتو کشیده
در عالم خودم بودم که احساس کردم چیز تیزی داره بازوم رو سوراخ میکنه آروم آخی گفتم و برگشتم سمت فروغ و گفتم :id iot به انگلیسی یعنی خیلی بیشعوری فروغ هم آروم لبخند زد ، که انگار با این نبودم زنگ خانم لطیفی معلم ریاضی رسید…. امتحان رو دادم و رفتم بیرون در کل خوب بود ۹۹یا ۹۱میشدم بالاخره خلاص شدم و زنگ آخر شد. رفتم بیرون هنوز جمشید نرسیده بود تکیه دادم به دیوار سرم پایین بود و زیر لب شعرمولانا را زمزمه میکردم:
در هوایت بیقرارم روز و شب سر ز پایت برنا ندارم روز و شب که دیدم ماشین جمشید جلوی پایم ترمز کرد. خوب میدونستم جمشید روی ماشینش خیلی حساسه، لباسهام رو که به خاطر تکیه به دیوار خاکی شده بودن تکون دادم و سوار شدم، تا رسیدن به عمارت با پوستهای کنار ناخنم که پوسته پوسته شده بود ور میرفتم. رسیدیم عمارت با صدای بلند سلام دادم و مستقیم رفتم آشپزخونه بوی فسنجون کل خونه رو برداشته بود آب دهنم به راه افتاد… بعد از صرف ناهار رفتم اتاق تا آماده بشم
ساعت حدود هفت و نیم بود که زنگ آیفون به صدا در اومد ؛ و من سراسیمه به طرف حال پرواز کردم ، در که باز شد عمو فرهاد و خانواده اش وارد شدند همون شریک بابا رفتم جلو و با خانواده اش که متشکل از دو عدد پسر که دوقلو هم بودن، با خانمش شهربانو. بار دوم آیفون که به صدا درآمد مطمئن بودم اینبار خالم اینا هستن، ولی این بار هم خورد توی ذوقم و دایی داوود با همسرش وارد خونه شدن ، داییم اینا ده ساله ازدواج کردن ولی بچه دار نمی شند
نیم ساعتی گذشت و خانواده خالم اینا تشریف فرما شدند. طبق معمول اول خاله فریبای مهربونم داخل شد، و بد شوهر خاله عزیزم عمو انوش و ،بعد باران دختر خالم که از من دو سالی بزرگتر بود محکم در آغوش فشردمش ، بعد از اون شایان ته تغاری خاله جون اومد تو….. با ورود ماهان قلب نامنظم شد ، گونه هام گل انداخت
ماهان :سلام کوتوله مو چتری… چینی به پیشونی انداختم و گفتم _:کجای من کوتوله اس؟ شما خیلی درازی _ماهان: عیبی نداره به دل نگیر هنوز بچه ای تو سن رشدی غمنخور شیطونک… و لپم رو کشید. همیشه عادتش بود باهام جوری رفتار می کرد که انگار من هنوز بچم. به هر ترفندی که شده ، می خواستم نشون بدم که دیگه من بزرگ شدم ولی انگار فایدهای نداشت ، رفتم کنار باران نشستم دستمو گذاشتم روی دهنم کنار گوشش گفتم _:لعنتی دلم برات تنگ شده پاشو بریم اتاقم کلی غیبت کنیم اونم مثل من کرد و گفت …
- انتشار : 24/05/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403