رمان دریای پوشالی یگانه نعمتی (ساحل)
عنوان | رمان دریای پوشالی |
نویسنده | یگانه نعمتی |
ژانر | عاشقانه، پلیسی |
تعداد صفحه | 4996 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان دریای پوشالی اثر یگانه نعمتی (ساحل) با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
امروز در رمان بوک بخوانید: من دریام، درست یک هفته مونده به عروسیم متوجه شدم نامزدم همراه برادر خونیم بخاطر انتقام از پدرم بهم نزدیک شده، نامزدیم و به هم زدم اما حتی فرصتی برای عشق قتل عام شده ام پیدا نکردم، چون سرنوشت من و به راه سخت و خطرناکی کشوند که باید جونم و میذاشتم کف دستم و با مردی خطرناک و قاتل همراه می شدم اما …
خلاصه رمان دریای پوشالی
سنگینی نگاه ها روی کتف هایم سنگینی میکند و من به زور برای سرپا ایستادن تقلا میکنم. دیگر به بازپرس نگاه نمیکنم، اصلا به هیچکس نگاه نمیکنم. حالم آنقدر خراب و ترحم انگیز است که تنها صداهای نا مفهومشان را میشنوم، صدای دانیار، سرگرد، امیر، حتی صدای نا شناس زنی که با گریه حرف میزند، اما چیزی از حرفهایشان نمیفهمم.
چشمانم سیاهی میروند، دلم در هم میپیچد، حلقهٔ انگشتانم را دور میله ای که به آن تکیه داده ام محکم تر میکنم و پلکهایم را محکم روی هم فشار میدهم. صدای حکمی که داده میشود را هم میشنوم، حتی بلند شدن و رفتن قاضی و بازپرس را هم میبینم. اما فقط میبینم و میشنوم، درک و فهمی از هیچکدامشان ندارم. صدای ناله و گریه را هم میشنوم،~ شل شدن زانوانم را حس میکنم و سپس سقوطی که سهمم سوزش سر میشود و خاموشی
نگاهش را از قاضی که برمیخیزد میگیرد و سمت دخترک برمیگردد، موشکافانه نگاهش میکند، به خوبی میشود استرس و اضطراب و حتی ترس را در چشمانش دید، حتی لرزشش را هم نا محسوس میبیند، اخمهایش در هم فرو میروند و مگر به این دخترک نگفته بود ظاهرش را حفظ کند؟ پس اینهمه کولی بازی برای چه بود؟
با اخم سمتش قدم برمیدارد، هر قدم که نزدیکش میشود به حال بد دریا پی میبرد، نگاهش را سمت دستانش سر میدهد و سفیدی نوک انگشتانش نشان از فشار~ بیش از حدشان به میله میدهد، یک قدم مانده به کنارش رسیدن، زانوان دخترک سست میشوند و مقابل چشمانش سقوط میکند، دست دراز میکند تا از خوردن سرش به میله جلوگیری کند اما انگار دیر میجنبد و بالای پیشانی دریا به میله بر خورد میکند، دستانش را از زیر بغل دختر عبور داده و از پشت میله بیرونش میکشد و نگاه پر اخمش را به چشمان بستهٔ دختر میدوزد
هی دختر؟؟؟ نشستن کسی را در کنارش حس میکند و نگاهش را بالا می کشد، دانیار نگران دست روی صورت خواهرش میکشد دریا؟ عزیزم؟ کنار میکشد، صدای گریهٔ زنی نگاهش را سمت چپ برمیگرداند و مادر~ دختر را میبیند که با دو خودش را نزد دخترش رسانده و کنارش آوار میشود ±چی شده دانیار؟ بچه ام چش شده؟ قدم دیگری به عقب برمیدارد و رو به احمدی لب میزند
دستبندش و باز کن. احمدی دستبند دریا را باز میکند و حسین هم کنار خواهرش مینشیند و دو انگشتش را روی مچ دریا میگذارد و بعد از مکثی آرام لب میزند نگران نباش معصومه، فشارش افتاده، معلومه که از صبح چیزی نخورده رو به پسرش ادامه میدهد فرزام ببرش روی صندلی ها الآن به هوش میاد. دانیار سریع تر از فرزام دست میجنباند و جسم نحیف خواهرش را از روی زمین برمیدارد و کمی آن طرف تر روی صندلی ها میگذارد،
معصومه با صورتی خیس کنار دخترش روی زانوهایش مینشیند و دستش را در دست میگیرد. آریا قدمی به سمتشان برمیدارد و نگاهش را به صورت رنگ پریدهٔ دخترک میدوزد، چرا …
- انتشار : 13/02/1401
- به روز رسانی : 01/12/1403
داستانش باید جالب باشه ولی انقدر نوشتهاش سنگینه که از خوندنش خسته میشی. و حوصله خواننده سر میره از این همه جزییات