رمان راز یک سناریو
عنوان | رمان راز یک سناریو |
نویسنده | مریم موسیوند |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1117 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان راز یک سناریو اثر مریم موسیوند به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان حول و حوش سه شخصیت می چرخه. گلی که بدون اینکه ازدواج کنه و کاملا ناخواسته مادر میشه، بزرگمهر که عاشقه زنشه ولی حالا بچه ای در بطن زنی دیگه داره، وحید که برای اولین بار عاشق دختری میشه که بعدها متوجه میشه بچه ی مرد دیگه ای رو تو شکمش داره، این سه نفر در تردیدهاشون دست و پا می زنند، ماندن در این ارتباط یا کنار کشیدن، وقتی شخصیت ها سردرگمند، رازی بر ملا میشه که زندگی آنها را تحت تاثیر می گذارد، ارتباط این سه نفر با یکدیگر و تصمیماتی که برای آینده اشان می گیرند، داستان را می سازند …
خلاصه رمان راز یک سناریو
پس هنوز تماسی نگرفته؟! گلی زانوی غم حصار کرده بود و نگاهش حزن را فریاد می رد: نه هنوز. داداش پک محکمی به سیگار زد. همانطور که به دیوار تکیه زده بود و به روبرویش خیره بود گفت: بندازش. _چی؟! اگر چه گلی که مابین دو اتاق خواب نشسته بود، آرام گفته بود ولی به گوش داداش رسید. _گفتم بندازش. سیگارش را در زیر سیگاري تکاند. گلی نگاه از بردارش نگرفت و گفت: -داداش؟! -داداش چی؟ ها؟!دیگر کاسه خونسردي اش لبریز شده بود، بالاي سر گلی رفت و تقریبا فریاد زد: فهمتو کجا گذاشتی آخه خواهر من؟ متاهله میفهمی یعنی چی؟! زنشو دوست داره میدونی یعنی چی؟ یه هفته است رفته که رفته، اینم نمیفهمی یعنی چی؟! _رضا عزیزم، تورو به جدت آروم باش، مامان، اینقدر حرص نخور. مامان با استکان چاي از آشپزخانه
بیرون آمد و اگر چه سر گلی پائین بود ولی از سر عادت یا براي دل رضایش چشم غره اي حواله ي دخترش کرد. داداش کنار پاي گلی زانو زد، با دستی به دیوار و دستی به زمین: آخه عزیز من، خواهر من نگهش داري که چی بشه. ها؟! این بچه بدبختت میکنه گلی. میشی نقل زبون خاله خان باجی يا، هر که از در برسه می چزونت، چرا راه دور برم، خود من، اصلا. اصلا همین مامان يا ليلا، محمد. هر کدوممون از یه چیزي دلخور باشیم دیوار تو از همه کوتاهتر میشه و دق و دلیمونو سر تو خالی می کنیم، بخوام حرفی به فرزانه بزنم تو رو علم میکنه می کوبه تو سرم. گلی این بچه نمیذاره هیچ کدوممون قد راست کنیم. صدای گریه مامان که حالا كنار آنها نشسته بود، باعث شد آهی که چند دقیقه بود به قفسه سینه داداش چنگ می زد و به در و دیوار می کوبید
راهی به بیرون پیدا کند تا او بتواند نفسی بگیرد. مامان گفت: خدا این چه مصیبتی بود که دامن مونو گرفت؟! این دوسه روزه که فهمیدم، پامو که میذارم بیرون فکر میکنم مردم بهم بد نگا میکنن، همش چادرمو جلو میکشم، به خدا خجالت میکشم. تند تند کارامو میکنم برمیگردم خونه، گلی به حرف داداشت گوش بده، ميخواي بري بشی زن صيغه اي؟ آره گلی؟! و به دنبال این حرف بینی اش را با دستمال پاك كرد. این همه مهمان ناخوانده براي قلب گلي زيادي بود، گنجایش آنها را نداشت، شرم، خجالت، خفت، اهانت و هزاران درد دیگر، یک ماهی می شد که مهمان قلب او بودند بدون اذن. آمده بودند و قصد بازگشت نداشتند و با هر حرفی از دیگران به تعداد آنها افزوده میشد. این فشار آنقدر زیاد بود که از قلب راه به گلو پیدا کرده و بغض شده بود.
_آخه ما بهش گفتیم. _گفته باشیم، میخواد چکار کنه ؟ ها؟ گلی من پشتتم، حمایتت می کنم، نمیذارم کاري به کارت داشته باشه. اگر براش مهم بود تا حالا خبري ازش شده بود… بازم میگم تو این بچه رو بنداز من تا آخر نوکرتم هستم ولی گلی – بخواي سرتق بازي دراري و نگهش داري راه به هیچ جا نمی بري، تهش هیچ چی نیست حتی بن بست. که حتى اگه بن بست بود میگفتم به پایانی داره یا درجا میزنی یا سرت به سنگ میخوره و بر می گردي. ولی نگهداشتن این بچه، زن اون مرد شدن یعنی نا کجا آباد، همه چیو از دست میدي، که یکی از اونا مائیم. حرف هاي داداش که به اینجا رسید، گلی سرش را بالا گرفت و به برادر بزرگش چشم دوخت. تلخ بود هم نگاه، هم حرفهایش. لب فشرد، محکم. چشمانش تر شد. چيزي در گلویش بالا پایین می کرد …
- انتشار : 14/08/1401
- به روز رسانی : 01/12/1403
خیلی قشنگ بود واقعا قلم شیوا وروان موضوعش هم قشنگ
خیلی قشنگه 🥰
من اینو دوست داشتم ، درسته ماجرای جاده یکم دور از واقعیت بود ولی متفاوت بود نشون داد گاهی از کسی که دوستش داریم بگذریم بخاطر نخواستن نیست بخاطر شرایطه
ارزش خوندن داره
خیلی مسخره است