رمان رایحه محراب

عنوانرمان رایحه محراب
نویسندهلیلی سلطانی
ژانرعاشقانه
تعداد صفحه3677
ملیتایرانی
ویراستارسایت رمان بوک
رمان رایحه ی محراب
rayehe mehrab romanbook
رمان رایحه ی محراب

دانلود رمان رایحه محراب اثر لیلی سلطانی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

دفتر خاطرات رایحه و محراب که مبارزه سیاسی بودند و برای پیروزی انقلاب تلاش میکنند بدست النایی می‌رسد که مقصر تمام سختی‌ها و شکست های زندگیش را رایحه می داند، النا می‌خواهد این دفتر خاطرات را چاپ کند، و این در حالی است که ساواک در تعقیب محراب است …

خلاصه رمان رایحه محراب

روسری از سر باز کردم و روی زمین چمباتمه زدم پس بهترین فرصت بود که چیزهایی دستگیرم شود، نگاهم را به دیوار دوختم، در دلم آشوب بود. نگران حاج بابا بودم! بعد از اتفاقی که برای عمو اسماعیل، دوست صمیمی حاج بابا و عمو باقر افتاد؛ ترس و دلهره مهمان هر روزه ی قلبم شده بود. به خصوص که بعد از آن ماجرا حاج بابا گفت بهتر است امسال دانشگاه نروم و به تعویق بیاندازمش

گفت اگر خدا بخواهد سال بعد! شاید هم..از اینجا به بعد پی حرفش را نگرفت و چیزی نگفت! نفس عمیقی کشیدم،چند تقه به در اتاق خورد بدون این که رو برگردانم یا برخیزم گفتم: بله؟! صدای باز شدن در به گوشم رسید: آبجی! مامان میگه حالش خوب نیس و سردرد امونشو بریده. ما بریم خونه ی عمو باقر کمک خاله ماه گل!

نگاهم را به سمت ریحانه روانه کردم_اصلا بهتر نشده؟! شانه های ظریفش را بالا انداخت:گفت بهتره اما فعلا حال نداره! زشته نریم کمک! همانطور که از جایم بلند شدم جواب دادم: ما که با خاله ماه گل از این حرفا نداریم! ریحانه که مثل همیشه میخواست اگر مایل به انجام کاری نیستم، خودش تنهایی انجامش بدهد با لحنی آرام و مهربان گفت:

اگه خسته ای تو نیا بمون پیش مامان. من میرم! خواست در اتاق را ببندد که سریع گفتم: تا آماده بشی منم حاضر شدم! لبخند پر رنگی به رویم زد:باشه! همین که ریحانه در اتاق را بست به سمت کمد قهوه ای و چوبی کوچک کنچ اتاق رفتم. پیراهن بلند نخیِ آبی رنگی بیرون کشیدم پیراهن ساده ای که تنها در قسمت بالاتنه اش نزدیک قسمت کمر تور آبی رنگی کار شده و بالا و پایین نوار مروارید دوزی شده بود

این پیراهن را مامان فهیمه تازه برایم دوخته بود، قدش تا نزدیک مچ پایم می رسید و کمی هم گشاد بود همانطور که حاج بابا دوست داشت اگر دختر ارشدش چادر سر نمی کند حداقل پوشیده باشد و به قول خودش کسی از گیسوی کمند و اندام ترکی دخترِ حاج خلیل حرفی نزند! جوراب هاش مشکی بلندم را به پا کردم و سریعا پیراهن را به تن موهای بافته شده ام را داخل پیراهن انداختم و روسری حریر مشکی ام را محکم دور صورتم گره زدم

لبخند به لب از اتاق بیرون آمدم، خبری از مامان فهیم و حاج بابا نبود از پذیرایی گذشتم و به در ورودی رسیدم ریحانه همانطور که چادر رنگی اش را محکم نگه داشته بود کنار حوض منتظرم ایستاده بود همانطور که کفش می پوشیدم پرسیدم …

دیدگاه کاربران درباره رمان رایحه محراب
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها