رمان روهان روحان
رمان روهان روحان رمان روهان روحان

رمان روهان روحان

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان روهان (روحان)
نویسنده
مرجان بیرانوند (ماه پسند)
ژانر
عاشقانه، ترسناک، رازآلود، بزرگسال
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
1953 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان روهان روحان' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان روهان (روحان) اثر مرجان بیرانوند (ماه پسند) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

اینبار داستان ما درباره یه جاییه که کمی با مکان های دیگه متفاوته. درباره آدمیه که شاید انسانی باب میل و خوش اخلاق نباشه، ولی بد نیست …! اما شرایط زندگی با اون جور دیگه ای تا می‌کنه. دختری که خود ساخته و مهربونه، کسی که سال ها از اون مکان و آدماش دور بوده و حالا برگشته، رازی که سر به مهر مونده و کشف حقیقت خودش به سراغ دختر قصه ما میاد …!

خلاصه رمان روهان روحان

صدای قدم های من و صدای چرخ های چمدونم تنها صدایی بود که توی اون ظهر به گوش می‌رسید. همونطور که پیش می‌رفتم یه عمارت بزرگ رو به روم پدیدار شد... دهمین وحشت یه عمارت بزرگ روبه روم پدیدار شد... خونه ای که با چند پله بزرگ از زمین جدا میشد، پشتش تا چشم کار می‌کرد درخت بود... سرم بالا رفت تا به نوک شاخه‌ی اون درختا رسید... کلاغ ها پرواز می‌کردن و صدای غارغارشون سكوت اون فضا رو می شکست‌. سردم شده بود و احساس می‌کردم از سرما نوک بینیم سرخ شده هنوز پایین پله‌ها بودم

که در بزرگ اون عمارت باز شد و زنی روی پله ها نمایان شد ... با دیدن من فقط دو پله اول رو پایین اومد... لباس آبی آسمونی تنش بود و روش یه پیشبند سفید بسته بود، روسری سفیدی هم سرش بود که اونو از پشت سر گره زده بود... درست مثل یه خدمتکار مرتب و مقرارتی، صاف و خشک ایستاده بود و دستش جلوی شکمش بود و خیره منو نگاه می‌کرد... با صدایی محکم و رسا پرسید: شما کی هستین؟ آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم در عین مهربونی چهره ام جدی به نظر برسم: منزل آقای افخم؟ نگاهش روی چهره ام

طولانی شد: امرتون؟ -با آقای افخم کار داشتم... عزت الله خان... چند پله باقی مونده رو پایین اومد و نگاه تازه ای به منو چمدونم انداخت، از نگاهش خوشم نیومد یه جور خاص آدمو نگاه می‌کرد، جوری که تمام اعتماد به نفستو جلوی اونی که خدمتکار بود از دست می‌دادی: مهمون آقا هستین؟ -احتمالا بله! -چرا احتمالا؟ -خب اگه منو بپذیرن؟ بدون حرف دیگه ای کنار کشید و با دستش پله ها رو نشون داد: بفرمایید آقا داخل هستن. دسته چمدونم رو گرفتم که گفت: بذارید باشه، میگم براتون بیارن. به حرفش گوش کردم، خودم از ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نغمه م
نغمه م
2 سال قبل

خیلی خیلی قشنگ بود
با اینکه رمان طولانی بود ولی اصلااا حوصله سربر نبود

دیوان حافظ