رمان سایه روشن

عنوانرمان سایه روشن (بازنویسی مجدد)
نویسندهفاطمه خاوریان (سایه)
ژانرعاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحه809
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان سایه روشن اثر فاطمه خاوریان (سایه) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

دختری زجر کشیده با گذشته ای تلخ که جدایی پدر و مادر بر او تحمیل شده و گذشته سوغاتی جز افسردگی به او تقدیم نکرد، به کمک امیرحسین درمان شده و با ازدواج می‌کند ولی این گذشته دست از سر تارا برنمی‌دارد، بدبینی و شک و مزاحمتهایی که باعث می شود او …

خلاصه رمان سایه روشن

از تمام دنیا تنها وابسته ی مادرم بود … حتی تا سن بیست و دو سالگی… رفتنش مثل شوک بود… از بابا بریده بود… مشکوک بود… تفاهم نبود… از من هم دل کند. … من ماندم و پدری که زن جوانش را به دخترش داد و وقتی زنش نخواست با من زندگی کند به جای بیرون از زندگیش مرا بیرون کرد… برای راحت کردن وجدانش هم یک آپارتمان کوچک برایم خرید… گفت. آذر نمی تواند با من زیر یک سقف باشد گفت خرجی ام را می دهد… سر میزند

اول هر روز سر می زد… بعد از دو روز یک بار… بعد از یک هفته یک بار… و بعد … و امان از بعدش… روز به روز بیشتر شکستم… بیشتر مردم… بیشتر روحم مرد… بیشتر تنهایی نابودم کرد…امیر مهربان با اشاره روی صورتم می کشد: – من بهت حق میدم تارا جان فقط میگم خودت و اذیت نکن چون در حال حاضر نه گذشته بر می گرده نه چیزی تغییر می کند. الانم که از زندگیت راضی ای نیستی ؟ راضی ؟ راضی کم است امیر جان… راضی خیلی کم است امیر حسین جان… این زندگی از سر من هم زیاد است

فقط می ترسم… فقط نای از دست دادن ندارم…فقط بی تو زندگی خانواده مرگی است… فقط همین بی بی آینده مرا تباه کردند… فقط… – تارا؟ لبخند می زنم: – من عاشق تو و زندگیمم! تقه ای به در می خورد و آرش با لیوان اب قند وارد می شود: – اینی مثل نامزدا می مونید هنوز ایششش ! میخندیم… امیر حسین آب قند را به دستم میدهم مادر جون وارد اتاق میشود: – بهتری تارا جان ؟ خوبم اگر قول بدهی پسرت تا ته دنیا مرا رها نمیکند

خوبم اگر همیشه تارا جان بمانم… خوبم اگر امیر حسین همیشه همین قدر مهربان باشد. .. – بهترم ممنون ببخشید میزبان خوبی نبودم امروز . – این حرفا چیه مادر مهمون سر زده پذیرایی نداره دیگه . امیر خیره فقط نگاهم می کند… از آن نگاه ها که می گوید دوستت دارم تارا… بد نباش تارا .. بدی حالت حالم را می گیرد تارا… گفته بود خودم مادرت میشوم پدرت میشوم.. خودم جای همه نیستم. هایت را میگیرم فقط تو بخند عزیزم …! خریدها را داخل عقب می گردانم و پشت فرمان می نشینم

خودم را توی آیینه چک میکنم… ساعت را نگاه میکنم… احتمالا امیر دیگر رسیده باشد… حرکت میکنم… به خانه ای که می رسم با زحمت خریدها را پشت می کنم و کلید می اندازم خانه ای را که میشوم وارد می کنم. امیر حسین از روی کاناپه بلند میشود … اخمش را که می بینم دلم می ریزد… یعنی تمام شد ؟ – معلومه کجایی؟

سلام… خرید بودم. به دستهایم نگاه می کند… همه را با دستهای بزرگ و مردانه اش که همیشه نرم و آرام لابه لای می چرخد ​​می گیرد و روی میز آشپزخانه رها می کند و به سمتم می آید .: – یک ساعت خونم وجود نداشته باشد خونه.. می رفتیم اطلاع میدادی . – چی شده مگه ؟ – گوشیتم که خاموشه . – حتما باطری ش تموم شده متوجه نشدم معذرت میخوام . پوفی می کند و روی کاناپه می نشیند.. سکوتش یعنی دلخور است… کنارش می نشینم. .. دستش را به گردنش می گیرد و می دهد …

امیر؟ – ناهار چیزی داریم؟ – داریم… نداریم بچه که نیستم آخه . با اخم نگاهم می کند – وقتی هر روز این موقع جناب عالی سر میز منتظرمن نشستی حق بده نگران شم… خرید چه وقتی رفتی تو؟ – حوصلم سر رفته بود. – همه ی زنا تو خونه چی کار میکنن مگه ؟ – امیر حسین چرا انقد عصبی ای . رنگش را چنگ می زند…

غذا نمیخوام میرم بخوابم. – امیر؟ بلند میشود و وارد اتاق میشود بغض میکنم…به نامهربانی هایش عادت ندارم… لباسهایم را در میآورم و کلافه کرم را باز میکنم و دراز میکشم… فکر میکنم کارم این قدر بد بوده باشد. .. چشم هایم کم گرم میشود… دستی خشکم را از صورتم کنار میزند …

دیدگاه کاربران درباره رمان سایه روشن
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ف.اس
ف.اس
2 سال قبل

واقعا ک زیبا بود.توصیفات نویسنده زنده و عالی است