رمان سنت شکن
عنوان | رمان سنت شکن |
نویسنده | الناز محمدی |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 1748 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان سنت شکن اثر الناز محمدی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
النا دختری آزاد با خط مرزهای تعیین شده که هیچگاه از آن ها عبور نکرده است، حالا بعد از مدتی آشنایی، ارسلان قرار است به خواستگاری النا بیاید، درست در همان شب برادر النا حقایقی از زندگی ارسلان برملا می کند که النا به این علاقه پشت می کند و جواب رد می دهد و این می شود سرآغاز گرفتاری های …
خلاصه رمان سنت شکن
چشم های غریبه اش ، در حوالی پر رفت وآمد اطرافش چرخ خورد. تنهایی ،بازهم به رویش آورد که بدترین درد است. دست روی تای مقنعه اش کشید و نفس عمیقش را بیرون داد. زیر لب “بسم الهی” گفت و راه افتاد. ساکش کوچک اما سنگین بود. ظرافت دستانش و ضخامت دسته ی ساک سیاه ، آزاردهنده بود. با صدای اتوبوس تکانی خورد و جلوتر رفت
به کاغذ زرد رنگی که میان انگشتانش تکان میخورد نگاه کرد. کیفش را روی شانه محکم نگه داشت و ساک را دنبال خودش کشید. کیوسک تلفن را دید. نفسی گرفت و به آن سمت رفت.بادیدن یکی ،دو نفری که منتظر ایستاده بودند،عقب رفت.کنار جدول سیمانی ایستاد ومنتظر ماند تا نوبت به او برسد. دقایقی طول کشید تا بالاخره زن با ضربه هایی که به شیشه اتاقک فلزی می خورد و اعتراض دیگران گوشی گرد و سیاه را سرجایش گذاشت و بیرون آمد
به اعتراض زنی با چشمهای حق به جانب جواب داد،سپس راهش راکشید و رفت. چنددقیقه ی دیگر معطل ماند تا بالاخره توانست سکه ای داخل تلفن بیندازد وشماره بگیرد.قلبش به شدت میزد. اگر مشکلی پیش می آمد ؛ نمی دانست باید چه کند.هرچند دراین مدت آنقدر تنهایی کشیده بود که ترس در دلش کم رنگ شود اما او هنوز یک دخترساده و بکر بود…
بادیدن فنجان چای که مقابلش آمد، نگاهش را از آخرین خطوط نوشته اش گرفت . با لبخند خودکارش را رها کرد.عینک ظریفش را روی میز گذاشت وباصندلی سمت او چرخید: زحمت کشیدی خانم. ممنونم. مریم نگاه کنجکاوش را از اوراق روی میز او گرفت .به خوبی متوجه شد دست اوطوری اوراق را استتار کرده که نتواند از مفاهیمش سر درآورد. کارهمیشه اش بود. لبخند و لحن مهربانش را بی جواب نگذاشت: _نوش جان. بخور خستگیت دربیاد که باید زودتر بریم
محسن دیواره ی گرم فنجان را لمس کرد وگفت: کجا بریم؟ خریددیگه. هنوز یه مقدار وسیله واسه فردا بعدازظهر کم داریم. محسن چایش را مزه کرد و نگاهش کرد. خیلی داری سخت میگیری مریم. یه مهمونی یک ساعته اینقدر مکافات نداره. مهمونی ساده که نیست محسن. می دونم حساسی ولی.. ایشون تا یه آقا بالا سر واسه من دست و پا نکنه که خیالش راحت نمیشه استاد جون
سر هردو باتعجب سمت دخترجوان وخنده رو برگشت . ” ِالِنا” انگشت اشاره اش را بالا گرفت و با دست دیگرش به در ضربه زد و گفت: ببخشید البته.. اول اجازه هست بیام داخل؟ محسن با ابرو به دخترش اشاره کرد و گفت: این همه حرص و جوش و حساسیت واقعا ثمری داره مریم؟ آخه الان وقت ازدواج دختر باباست؟ تامریم خواست حرفی بزند ،النا داخل پرید و گفت …
- انتشار : 13/06/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
در یک کلام عالی
اونقدر با احساس نوشتن که برای مرگ ارس اشک ریختم و برای معصومیت سایه قلبم درد گرفت💔💔
داستان رمان قشنگ بود ولی سلیقه ها باهم فرق داره به نظرم سبک قلم سنگین و زیادی ادبی بود