رمان سوغات
عنوان | رمان سوغات |
نویسنده | لیلا.م |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 702 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان سوغات اثر لیلا.م به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سوغات قصه سفر دختری به اسم بهاران به ایران و شهر شیرازه بعد از پنج سال، خانواده ی بهاران به خاطر مشکلاتی که عموش براشون درست میکنه بار سفر می بندن و بهاران بعد از پنج سال دوری برای دیدن مادر بزرگ و بقیه فامیل بر میگرده شیراز به نیت سفری چند روزه، غافل از اینکه اتفاقات زیادی افتاده، و ماجراهای زیادی در انتظارشه که بهاران به اون ها اصلاً فکرم نمی کرده، تجربه های تلخ و شیرینی تو این سفر به دست میاره که مهم ترینش عشق و محبته، مهم ترین و بهترین سوغات بهاران از این سفر…
خلاصه رمان سوغات
آب خنک حوض آدم و به وجد میاره و بوی غنچه های باز شده گل محمدی که عطرشون تو حیاط پیچیده، نشاط و شادی می بخشه به روح آدمی. حیاط هنوزم به همون سرسبزیه، نگاهم می ره زیر ایوون، لونه ی پرستو هست ولی از صاحبخونه خبری نیست، به قول مامانی شاید زنده نموندن که بر نگشتن وگرنه خونه شون رو فراموش نمی کنن. صبحانه ی مامانی کلا دست سازه، از تولید به مصرف، پنیر تازه و خونگی، مربای به که پر از مغز گردوئه، کره ی محلی، سفره های مامانی آدم سیر و هم گشنه می کنه، من که از دیشب چیزی نخوردم. سفره رو جمع می کنم و می رم تو آشپزخونه: دست شما درد نکنه مامانی خیلی خوشمزه بود. دم کنی و روی قابلمه می ذاره و می گه: نوش جونت، گوشت بشه به تنت. تکه کلام مامانی برای خوردن همینه،
می خواد چاق باشی یا لاغر، یاد نوشین عمه بیتا میفتم که همیشه سر این تکه کلام با مامانی یکی به دو می کنه همه چیز و سر جای خودش می ذارم و از عمه و بچه هاش می پرسم: از عمه و دخترها چه خبر مامانی؟ بد نیستن، گهگداری به من سر می زنن، نوشین که گرفتار بچه شه، نازنین هم سر درس و مشق، موشکافانه نگاهم می کنه و می پرسه: اون ها هم نمی دونن که اومدی؟ ـ نه، من به کسی نگفتم، از مامان هم خواستم به کسی خبر نده، سر قولش مونده که اینجا ساکته. نمی خوای بهشون بگی؟ _چرا، ولی می خوام مثل شما غافلگیر بشن، بعد از ظهر بهشون سر می زنم، باید دیدن خاله مهرناز و دایی مهیار هم برم. تا اینجایی خوش باش… وقتی بری… با آهی که کشه دل منم سنگین می شه، فکر نکنم هیچ وقت با این موضوع کنار بیاد،
ساکته و تو فکر، دل به دریا می زنم و می گم: عمو بهنام چی، بهتون سر می زنه؟ روبه روم می شینه، زل می زنه تو صورتم و میگه: میان… خودش، بچه ها… زنش خیلی کمتر… مچ گیرانه نگاهم می کنه: هنوز برات اهمیت دارن؟ _بحث فامیلی یه چیزه… کاری که عمو کرد یه چیز دیگه… هیچکی انتظار نداشت که این طوری بشه… چرا آدم ها وقتی می تونن کنار هم خوب و خوش باشن به هم بد می کنن و فاصله می ندازنن بین خودشون … بالا کشیدن حق وسرمایه ی بابا چه نفعی برای عمو داشت؟ به اندازه ی شکستن دل یه دونه برادرش می ارزید؟ _تا مدت ها منم کاری به کارش نداشتم، می اومد اینجا حرف می زد و جواب نمی شنید و می رفت… بد کرد، دنیایی که همخون به همخونش نارو بزنه دیدنی نیست،
اما بچه ام بود دلخور بودم از دستش نمی تونستم ازش دست بکشم… بابات که همه چی و ول کرد و رفت من بودم و بیتا و بهنام… به اندازه ی حق مادریم ازش گذشتم.. اشک تو چشماش حلقه زده، نباید حرفش و پیش می کشیدم: معذرت می خوام مامانی، ببخشید!!! _خودم همیشه بهش فکر می کنم عزیزم، ربطی به حرف های تو نداره. بهنام هم با کاری کرد خیلی چیزها رو از خودش حروم کرد… زندگی بی دغدغه… دوست دارم بیشتر بدونم ولی مامانی ساکت می شه، برعکس من دوست نداره حرفش رو ادامه بده… مگه چی به سر عمو اومده که مامانی اینجوری غصه اش رو می خوره؟ غرق فکر بلند می شه و زیر لب زمزمه می کنه: مادر کنه، رودون پیچه…. منظورش رو نمی فهمم اما غصه ی مامانی چیزی نیست که بشه به سادگی ازش گذشت…
- انتشار : 26/07/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
خوب بود ولی بیشتر شبیه خاطره نویسی بود و آخرش کاش شخصیت اصلی رمان بیشتر عاشقانه داشت
بسیار زیبا
خیلی زیبابود
ممنون از نویسنده ی عزیز🙏