رمان شب نیلوفری
رمان شب نیلوفری رمان شب نیلوفری

رمان شب نیلوفری

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان شب نیلوفری
نویسنده
رویا خسرونجدی
ژانر
عاشقانه
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
272 صفحه
دسته بندی
اگر نویسنده یا مالک 'رمان شب نیلوفری' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان شب نیلوفری اثر رویا خسرونجدی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

ماکان با شنیدن خبر عشق و ازدواج برادرش ماهان تمام خاطرات عشقِ شکست خورده اش را به یاد می آورد! عشقی نافرجام ولی فراموش نشده، اکنون ازدواج ماکان که به دلیل لجبازی باخودش انجام داد، به بن بست رسیده ...

خلاصه رمان شب نیلوفری

خانه که در سکوت فرو رفت ماکان سلانه سلانه به سوی اتاقش به راه افتاد قفل در را باز کرد و داخل شد. دستی به پیشانی کشید... باز هم داغ بود داغ داغ از همان لحظه که با ماهان صحبت کرده بود چون کوره می‌سوخت و دم بر نمی‌آورد. نگاهش به در کمد خیره ماند مسخ شده به سوی کمدش رفت و از داخل آن صندوقچه ای بیرون کشید که به چهار طرف آن قفلی آویزون بود. صندوقچه را در آغوش گرفت و به شدت به سینه فشرد سردی آهن اما تمام اشتیاق و حرارت وجودش را تحت تاثیر قرار داد. این روزها از هیچ

چیز به اندازه مرور خاطرات گذشته اش لذت نمی‌برد. با اشتیاق و وسواس خاصی قفل ها را باز کرد و در صندوقچه را گشود بوی عطر همیشگی باران در اتاق پیچید. سال ها بود که این عطر را تهیه می‌کرد و تمام محتویات داخل صندوقچه را به آن آغشته مینمود از جا برخاست و پشت پنجره ایستاد. لحظه ای به آسمان ابری نگاه کرد باران می‌بارید لای پنجره را باز کرد و دستش را از لابلای میله های حصار پنجره بیرون برد و کف دستش را رو به اسمان باز کرد دستش پر شد از قطرات ریز و درشت باران... اما نه این بارانی نبود که وجود

تشنه او را سیراب می‌کرد این باران تشنه ترش می‌کرد تشنه تر... ریه هایش را از عطر باران و بوی خاک باران خورده پر کرد نگاهی به سطح خاک باغچه انداخت و زیر لب گفت کاش منم خاک بودم و می‌تونستم بارانم رو در وجود خودم حفظ کنم. لحظه ای در خود فرو رفت. او هم بارانش را در وجود خود هضم کرده بود. سال ها بود که در وجودش بارانی نهفته بود که چشم هیچ نا محرمی آن را نمی‌دید... سال ها بود که بارانی روح سرکش و از هم گسیخته اش را مهار کرده بود... دلش را به بند کشیده بود... غرورش را زنجیر نموده بود ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ