دانلود رایگان رمان شهر زیبا اثر دریا دلنواز
دانلود رمان شهر زیبا اثر دریا دلنواز به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهتاب پزشک زنان است بخاطر علاقه اش به موسیقی کلاس میرود، او رابطه خوبی با استاد موسیقی خود دارد، ولی در کمال ناباوری با همکار پزشکش به اسم (پارسا) ازدواج میکند اما بعد از مدتی کشمکش متارکه میکنند و مهتاب …
خلاصه رمان شهر زیبا
پیدا کردن جای پارک آن هم شب یلدایی که در بیشتر خانه ها مهمانی بود، نیم ساعتی در کوچه چرخاندم بالاخره دو کوچه بالاتر جای پارک پیدا کردم. بعد از مدت ها در مهمانی حاضر میشدم اگر اصرار ماهرخ و زن عمو نبود، قبول نمیکردم قفل فرمان ماشین را بستم و جعبه شکلات را از صندلی عقب ماشین برداشتم قبل از زدن دزدگیر ماشین چشمم افتاد به جای کلیدی که دور تا دور ماشین سیاهم خودنمایی میکرد دستفروشی که گل میفروخت، وقتی دید هر چقدر اصرار میکند اهمیتی نمیدهم کلیدش را دور تا دور ماشینم کشید و رفت. همان لحظه ماشین هایی که پشت چراغ قرمز بودند
بوق زدند و فحشی نثار پسرک کردند من اما در کمال خونسردی با لبخندی که شاید بعد از مدت ها از ته دل بود. شاهد خط خوردن ماشینم شدم و دم نزدم. با کفش های پاشنه بلندم از کوچه بیرون آمدم و به آدرسی که ماهرخ فرستاده بود نگاه کردم به نظر وضع مالی عموی بزرگم بهتر شده بود! منزل جدیدشان که نزدیک به دو ماه ساکنش بودند در یکی از محلهای خوب تهران خریداری شده بود.. با صدای رعد و برق و نم نم باران به قدم هایم سرعت دادم بیزار بودم از خیس شدن زیر باران جلوی زنگ خانه شان ایستادم و نفس عمیق کشیدم باران شروع به باریدن گرفته بود و کل
کوچه را با پاشنه های دوازده سانتی ام دوییده بودم. زنگ خانه را زدم و زیر لب لعنت فرستادم به باران… آنقدر بابت پیدا نکردن جای پارک اعصابم بهم ریخته شده بود که چتر را داخل ماشین جا گذاشته بودم. با خودم غر زدم باز کنید دیگه … خیس آب شدم زنگ در را برای بار سوم فشردم و پاشنهی کفشم را به زمین زدم. دنبال شماره ماهرخ میگشتم تا تماس بگیرم و بگویم رسیدم که صدای نفس عمیق کسی که پشت سرم ایستاده بود سرم را بلند کرد رویم را برگرداندم به عقب … مردی با بارانی بلند مشکی پشت سرم ایستاده بود چتر را طوری بالای سرش نگه داشته بود که صورتش را نمی دیدم …