رمان عشق مساوی با ما
عنوان | رمان عشق مساوی با ما |
نویسنده | راضیه درویش زاده |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 873 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان عشق مساوی با ما اثر راضیه درویش زاده به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
مثل همیشه محور داستان روی دختر و پسری که غافل از هر چیزی به زندگی روزمره خود ادامه می دهند تا اینکه یک روز با هم برخورد می کنند، برخوردی که نه تنها زندگی خودشون بلکه زندگی اطرافیانشون رو تحت تاثیر میذاره، این دو پستی و بلندی های زیادی رو با توجه به دشمن های اطرافشون طی میکنن تا به اون آرامشی که دنبالشن برسن و آیا میرسن …
خلاصه رمان عشق مساوی با ما
“ترنم” کنار ساختمون نگه داشت. از ماشین پیاده شدم متقابلا از ماشین پیاده شد نگاهی به ساختمون انداخت. موهام رو پشت گوشم بردم و به سمتش برگشتم: -ممنون آقا احسان میتونید برید. با لحن باحالی گفت: -بهت نمیاد خسیس باشی؟ گیج گفتم: -چطور؟ احسان:واسه یه قهوه دعوت نمیکنی! لبخندی زدم دستم رو تو دستش گره زدم و کشوندمش: -حتما بریم بالا! لبخند به روم زد: -جدی؟ دستش رو محکم تر گرفتم: -جدی! ترنم! سمت صدا برگشتم، بابا بود! نگاه بابا و ترمه روی دست من و احسان بود. دست احسان رو محکم تر گرفتم. بابا یه قدم اومد جلو! ترمه با ترس به بابا نگاه کرد البته می دونستم از صحنه که دید عصبی نیست، از این صحنه ها رو خیلی مامان نشون داده! کلا تو کشوری که بزرگ شدیم این چیزا یه امر عادیه!
الان عصبانیت بابا واسه یه چیز دیگه اس که الان نشونش میده. یه قدم دیگه اومد جلو که احسان سریع گفت: – آقای رزانی سوتفاهم شده! بابا بدون توجه به احسان داد زد: -کدوم قبرستونی رفته بودی؟ تکونی خوردم، دست احسان بیشتر فشار دادم که برگشت گیج نیم نگاهی به من و دستامون انداخت. بابا دوباره داد زد: با تو بودم! به چه جرئتی از بیمارستان فرار کردی؟ به فکر آبروی من نبودی؟ داد زد: -تو كل شهر جا افتاده که دختر من خودکشی کرده و فرار کرده! خجالت بکش ترنم خجالت؟ از صدای دادش چشمام رو بستم تا به خودم مسلط بشم. چشمام رو آروم باز کردم. ترمه آروم بابا رو صدا زد ولی بابا تازه آتیشش روشن شده بود و قصد خاموش شدنم نداشت. بابا: واسه چی با شیلا دعوا کردی؟ چرا فقط میخوای حرف خودت باشه؟
مادرت هر چقدر هم بد باشه تو حق نداری صدات رو واسش بالا ببری! نگاهم رو به زمین دوختم. همیشه همین بود! حرفای غیر قابل تحمل رو مامان میزد و من تقصیر کار میشدم. بابا با صدای بلند تر از قبل گفت: دیگه شورش رو در آوردی ترنم! دعوا رو شروع میکنی و مثل احمقا به خودت صدمه میزنی، بعدشم از بیمارستان فرار میکنی! اصلا میدونی چیه؟ آروم گفت: دیگه تو خونه ی من پیدات نشه، برو گمشو از زندگی من و خانوادام! ناباورانه سرم رو بالا گرفتم، آروم و با شک زمزمه کردم: بابا! ترمه با وحشت به بابا نگاه می کرد. اینبار بابا بیشتر از اونی که فکرش رو می کردم تو بی منطقی پیش رفت. بابا نگاه کوتاهی به احسان انداخت و برگشت. ترمه نگران به من نگاه کرد، زمزمه کردم: -برو ترمه! ترمه: ولی… وسط حرفش پریدم: -برو!
ترمه آه بلندی گفت و سمت ماشن بابا دوید. ماشین که از کنارم رد شد پاهام بی جون شدن، داشتم میوفتادم که احسان من رو گرفت و با چشمای بی حال به احسان خیره شدم. از حرکت لباش می فهمیدم که داره صدام میزنه؛ ولی صدایی نمی شنیدم. ضربه ای زد تو صورتم که به خودم اومدم. اشکام دوباره ریختن. نگران صدام زد: -ترنم خوبی؟ از توی بغلش بیرون اومدم: – خوبم! برگشتم که برم تو ساختمون که دستم رو گرفت. به سمتش برگشتم. نگران توی چشام خیره شد. دستش رو آورد جلو و موهای تو صورتم رو پشت گوشم برد: بیام داخل؟ لبخند تلخی زدم: -بگم نه ناراحت میشی؟ آروم خندید: -نه! دستش رو که هنوز رو موهام بود رو توی دستم گرفتم: پس نیا فعلا! بلاتکلیف به اطراف نگاه کرد که لبخند اطمینان بخشی زدم:نگران من نباش، این اولین بارم نیست!
- انتشار : 07/08/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403