کتاب فیل در تاریکی
کتاب فیل در تاریکی کتاب فیل در تاریکی

کتاب فیل در تاریکی

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
کتاب فیل در تاریکی
نویسنده
قاسم هاشمی‌ نژاد
ژانر
ادبیات، جنایی
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
148 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'کتاب فیل در تاریکی' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان فیل در تاریکی اثر قاسم هاشمی‌ نژاد به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

داستان فیل در تاریکی در مدت هشت روز سخت و سرد زمستانی، از یک روز یکشنبه تا یکشنبه بعدش رخ می‌دهد. برادر یک گاراژدار متمول به اسم جلال، از آلمان ماشین وارد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. او این بار یک بنزِ شیک خریده و به تهران آورده تا بفروشد. اما بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خبر از اینکه گروهی در این ماشین موادِ مخدر جاسازی کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و او طیِ این ماجرا جان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را از دست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و حالا جلال مانندِ فیلیپ مالروی خشمگین دنبالِ کشفِ ماجرا و انتقامِ خون برادرش است در خیابان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های تهران ...

خلاصه کتاب رمان فیل در تاریکی

بیست دقیقه از ده گذشته جلال امین وارد محوطه ی تعمیرگاه شد. در قفسه هایی که لوازم فنی نگه میداشتند يك آچار فرانسه، يك آچار پیچ گوشتی چند تا آچار تخت با شماره های مختلف، يك چكش و يك قلمتراش برداشت. همه را در لنگ کهنه ای پیچید و به طرف ماشینش رفت. در را باز کرد. مردد شد. فکر کرد همه اش يك ربع نه بگو بیست دقیقه راست. در را بست. کهنه پیچ را که جابجا از لکه های روغن نشاندار بود زیر بغلش زد و راه افتاد. از مدخل گذشت. حالا در شلوغی خیابان بود. به چپ پیچید و صاف

رفت و بعد از عرض خیابان گذشت و در آن دست پیاده رو به راست پیچید و راه رفته را از آن طرف خیابان برگشت و به چپ پیچید. حالا در تکیه حموم خانم بود. از كنار يك پريموس سازى و يك آینه و شمعدان سازی که اسمش گذشت و در آستانه ی دوده بسته ی شمع سازی شرکاء ایستاد و خندان بود. ہا پسرکی که آنجا کار می‌کرد چاق سلامتی کرد. پسرك در آفتاب، بیکار، لمیده بود؛ چون که محرم مدت ها بود که تمام بود و دیگر شمع رونق بازار نداشت و همچنان که با پسرك كه اسمش غلام بود حرف میزد سر

و ته ملا قدیر و از آن دور بازارچه را پایید. کسی نبود. دوباره راه رفته را برگشت. اما این دفعه از بازارچه گذشت و دم مسجد ناتمام امام حسن مجتبی، سید علی خادم پیر مسند، او را دید و تواضع کرد همچنان رفت و حالا در خیابان بود. ديد اشتباه می‌کرد یک پیکان آبی تسلی کنار خیابان بیست قدم پایین تر، آهسته می آمد. جوری می آمد که خیال کنی دارند عقب يك نشانی می گردند اما نه آن جوری که جلال خیال کند دارند عقب يك نشانی می گردند. جلال ایستاد. ماشین رفت بیست قدم بالاتر ایستاد ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ