رمان قصه گو
عنوان | رمان قصه گو |
نویسنده | ماریو وارگاس یوسا |
ژانر | اجتماعی |
تعداد صفحه | 276 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان قصه گو اثر ماریو وارگاس یوسا به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
در این رمان، نویسنده ای پرویی در یک گالری کوچک در شهر فلورانس، به عکسی از یک رمان قصهگوی قبیلهای در دل جنگلهای آمازون بر میخورد. پس از دیدن این عکس، حسی عجیب به او میگوید که این مرد را میشناسد و رمان قصه گوی درون عکس، نه تنها یکی از بومیان آمازون نیست بلکه دوست قدیمی او در مدرسه، سال زوراتاس است. همزمان با گذر خاطراتی از زوراتاس در ذهن نویسنده، او شروع به تصور کردن چگونگی تغییر و تحول زوراتاس از انسانی مدرن به عضو شدن در قبیلهی بدوی ماچیگوئنگا میکند. بارگاس یوسا با آمیزش رازهایی دربارهی هویت، داستان سرایی و حقیقت، موفق به خلق داستانی مسحورکننده شده است که به سفر مردی از دنیای مدرن به ریشههای انسانی و یافتن معنای حقیقی زندگی میپردازد …
خلاصه رمان قصه گو
بعداز آن آدمهای زمینی کوچ خود را مستقیم و روبه خورشید در حال فرو افتادن، آغاز کردند. پیش تر آن ها در جای خود ایستاده بودند، بدون اینکه قصد کوچ داشته باشند. خورشید در آسمان ثابت ایستاده بود. با چشمانی بیدار و همیشه باز به ما نگاه میکرد و جهان را گرما میبخشید. روشنایی آن بسیار نیرومند بود اما تاسورینچی تاب تحمل آن را داشت گناه نبود، باد نمیوزید باران نمیبارید. زن ها کودکانی سالم به دنیا می آوردند. اگر تاسورینچی میل بـه خوردن پیدا میکرد، دستش را در آب رودخانه فرو میبرد، دم یک ماهی چشم سیاه را
میگرفت و بالا میکشید تیری را بیهدف از کمان رها میکرد چند قدمی درون جنگل میرفت و سر راهش خیلی زود به یک بوقلمون کوچک وحشی، یک کبک یا یک مرغ جارچی بر میخورد. هیچ گاه غذا کم نبود. جنگی در نمیگرفت رودخانه ها پر از ماهی بودند و جنگل پر از جانوران. اهریمن ها وجود نداشتند. مردان زمین، نیرومند، خردمند، آسوده خاطرو متحد بودند. آن ها آرام و تهی از خشم بودند، قبل از زمانی که پیش رو بود. آنها که میرفتند باز می آمدند و در نیکوترین روح ها حلول میکردند. به این شکل هیچ کس نمیمرد. تاسورینچی
میگفت: «وقت آن است که من در گذرم. او به کنار رودخانه میرفت و بستری از برگ ها و شاخه های خشک با سقفی از پوشال بالای سرش درست میکرد پرچینی از ساقه های نوک تیز نی دور تا دورش میگستراند تا کفتارها هنگام پرسه زدن در ساحل رود برای یافتن شکار، نتوانند جسد او را بخورند. او دراز میکشید ناپدید میشد و به زودی پس از بازگشت، در روح مردی که شکار بیشتر زده بود، بهتر از همه جنگیده بود یا وفادارانه به سنت ها عمل کرده بود حلول میکرد. مردان زمین با هم زندگی میکردند در صلح و آرامش مرگ مردن نبود …
- انتشار : 29/06/1400
- به روز رسانی : 20/09/1403