رمان من نامادری سیندرلا نیستم
عنوان | رمان من نامادری سیندرلا نیستم |
نویسنده | بهاره موسوی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1237 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم اثر بهاره موسوی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سمانه زیبا ارام و مظلوم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور میدهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج میکند تا اینکه همسرش فوت میکند و خانواده اش مجبورش میکنند تا با سمانه ازدواج کند، حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که قراره سمانه رو فراری بدند ….
خلاصه رمان من نامادری سیندرلا نیستم
“سمانه” می دانستم که علیرضا ساعت هفت باید به مطب برود خودمن هم باید ساعت هشت به مدرسه می رفتم و کمک رها پرونده های بچه ها و مدرک های تحصیلی را درست می کردم. با حاضر کردن چای و درست کردن نیمرو به طرف اتاقش رفتم و خواستم در بزنم که قبل از آن در باز شد و علیرضا دوش گرفته حاضر و آماده به بیرون از اتاق آمد. _آه بیدارین خواستم بیام صداتون کنم صبحانه حاضره. این را گفتم و از پله ها سرازیر شدم و با قلبی که تندتند می کوبید وارد آشپزخانه شدم.
بعد از دودقیقه علیرضا بدون حرف وارد آشپزخانه شد و پشت میز قرار گرفت. چای را در مقابلش گذاشتم به همراه شکر وقاشق. بشقاب حامل نیرو هم در کنارشان روبه رویش قرار دادم وخود به طرف صندلی رفتم وحین شیرین کردن چایم گفتم: من ساعت 8 باید مدرسه باشم سعی میکنم خودم رو زود برسونم ولی نگران آراز هستم با خودم ببرمش یا بچه ها حواسشون بهش هست؟ با اتمام حرفم علیرضا مکثی کرد. _زنگ به آوا میزنم حواسش باشه تا برگردی از اینکه جوابم را داد خوشحال بالبخند لقمه ای به دهان
گذاشتم و بی حواس چای را هورت کشیدم که تا فیها خالدونم به شدت سوخت. _حیف که علیرضا روبه رویم نشسته بود وگرنه که چای را با شدت به بیرون پرت می کردم نه اینکه مجبور به قورت دادنش شوم. هرکاری کردم نشد و زبانم را بیرون آوردم و تندتند شروع به باد زدنش با دست کردم. درکل در عالم خودم بودم و بدبختی که درش گیر کردم که دیدم علیرضا متعجب ومبهوت خیره به حرکات دلقک مانند من است. فقط مانده در نظرش کم عقل به نظر برسم دیگر همه چیز گلستان میشد.
بعد از راهی کردن علیرضا به طرف اتاق آراز رفتم و وقتی از خواب بودنش مطمئن شدم لباس پوشیده دوباره وارد آشپزخانه شدم و دوبسته مرغ در آوردم و گذاشتم برروی سینک تا پخش آب شود. یاداشتی هم مبنی بر اینکه مواظب آراز باشند و غذا سفارش ندهند نوشتم و بر روی یخچال چسباندم و تاکید کردم که حتما صبحانه آراز را به آن بدهند. با اینکه حدس میزدم مسخره ام کنند و بگویند شده دایه بهتر از مادر ولی ترجیح دادم که به هیچ وجه تحت تاثیر حرف ها قرار نگیرم وکار خودم را بکنم…
دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است
- انتشار : 31/01/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403
افتضاح ترین رمانی بود ک تا حالا گذاشتین
سلام خسته نباشید کی جلد دومش میاد؟