رمان مهجور عشق

عنوانرمان مهجور عشق
نویسندهصدیقه سادات محمدی (نگار)
ژانرعاشقانه
تعداد صفحه955
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک

دانلود رمان مهجور عشق اثر صدیقه سادات محمدی (نگار) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

مهجور عشق (فصل دوم خواهر خوانده) درد عشقی کشیده‌ام که مپرس، زهر هجری چشیده‌ام که مپرس، گشته‌ام در جهان و آخر کار، دلبری برگزیده‌ام که مپرس، آن‌چنان در هوای خاک درش،  می‌رود آب دیده‌ام که مپرس…

خلاصه رمان مهجور عشق

حوالی ظهر بود و کوچه پر از هیاهوی دانش آموزانی که با شر و شور راهی مدرسه بودند. دخترک هایی با روپوش های آبی کاربنی و مقنعه های سفید که کنار گوش هم پچ پچ می کردند و بعد بلند بلند می خندیدند. پسرهایی که مدام با کتاب و کیف مدرسه شان به سر و کله ی هم می زدند و گاهی می دویدند و گاهی قدم می زدند. خبری از سرویس مدرسه و راننده ی شخصی نبود، مدرسه هم در همین کوچه پس کوچه ها بود و میان همین خانه های کوچک و نقلی چسبیده به هم. دختربچه ای مشغول خوردن آبنبات چوبیش بود و قدم زنان به دور از شیطنت و چموشی دیگر بچه ها از کنار پیاده رو

سمت مدرسه می رفت که با طعنه ی دختر دیگری، آبنبات از دستش رها شد و داخل جوی آب افتاد. دخترک لب برچید نگاهش دنبال آن دختر و بازیگوش کشیده شد. -دیوونه… آبنباتم رو انداختی… چشم هایش به اشک نشسته بود که نیهان دست روی شانه اش گذاشت و با لبخند گفت: فدای سرت خانوم کوچولو بیا این دو تا شکلات کاکائویی مغزدار… بخور نوش جونت. لبخند عمیق و نمکینی روی لب های دختربچه نشست و لب زد: دستت درد نکنه اگه غریبه بودی نمی گرفتم ازت. ولی تو دختر خاله لعیایی مگه نه؟ -عا باریکلا… خیلی باهوشی آ! برو که دیرت نشه دختر طیبه خانوم طیبه خانم را با تأکید

گفت و دخترک باز خندید؛ با دست های کوچک و ظریفش شکلات ها را گرفت و دوان دوان سمت مدرسه رفت. انتهای کوچه خانه ی اصلان بود؛ خانه ی کودکی های نیهان پشت در رسید و نفسش را بیرون داد زنگ را فشرد دلهره ی دیدن اصلان را داشت با اینکه می دانست حالا دیگر اصلان نمی تواند به او آسیبی برساند اما دیدارش هم مثل كابوس وحشتناک بود. صدای لعیا و لخ لخ دمپایی هایش روی برگ های خشکیده ی كف حياط به گوش رسید. – کیه؟ اومدم! صدایش مثل همیشه گرفته و بیحال بود. در را که باز کرد با دیدن نیهان پشت در یکه ای خورد سیگار بین دو انگشتش بود و دود می کرد.

قدمی عقب رفت و چشم هایش را باریک کرد. با دقت بیشتری دخترک را از نظر گذراند. نیهان لبخند کجی روی لب نشاند و تکیه اش را از در گرفت.  -مهمون نمیخوای؟ لعيا لحظه ای مکث کرد و ابرو در هم کشید: هه… چی شده؟ فکر من افتادی جلو در محضر ازم متنفری؟ نگفتی نمی بخشیم؟ نگفتی. نیهان یاد روزهای تلخ گذشته افتاد و پلک بر هم زد، روی لبش زبان کشید و گفت: آره .گفتم واقعا اون روزا ازت متنفر بودم اما بعدش بهت فکر کردم به اینکه می گفتی خودت نخواستی می گفتی چشم که باز کردی نه پدری به خودت دیدی و نه مادری؛ گفتی بدبخت دنیا اومدی و بدبختتر زندگی کردی…

رمان مهجور عشق
6.78 مگابایت
PDF
دیدگاه کاربران درباره رمان مهجور عشق
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها