رمان نقاب شیطان
عنوان | رمان نقاب شیطان |
نویسنده | ملیکا شاهوردی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1263 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان نقاب شیطان اثر ملیکا شاهوردی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
هیچ وقت ، هیچ زمان تحت هیچ شرایطی کسی رو قضاوت نکن، هر موقع کفش های اون طرف رو پوشیدی و قدم هاش رو برداشتی ، هرموقع طعم سختی های که کشیده رو زیر زبونت مزه کردی ، هرموقع جا پاش گذاشتی و تو شرایطش قرار گرفتی، اون موقع برای خودت ببر و بدوز ؛ ولی قبل اون هیچ کس رو قضاوت نکن. چون زمات میچرخه و میچرخه، یه روزی یه جایی خفتت میکنه، به قول یه جمله ای : « هیچکس نفهمید شاید شطان عاشق حوا شده بود که بر آدم سجده نکرد » …
خلاصه رمان نقاب شیطان
بند کوله ام رو، رو شونم جابه جا کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم. از پاساژ تا ایستگاه حدود پنج دقیقه راه بود و این برای منی که از صبح تا شب رو پا بودم یه ُحسن خیلی خوب بود.همونطوری که از خیابون عبور میکردم حرف های قاسمی رو تو ذهنم مرور کردم. اون پیشنهاد مزخرفش که از نظر خودش برای دختری تو شرایط من؛ با وضعیت مالی بخور و نمیر، یه پیشنهاد طلایی بود
اما از نظر من یه کار کثیف بود! پوزخند تلخی کنج لبم نشست. زن صیغه ای شدن یه مرد متأهل، در قبال یه خونه لوکس و پول های ماهیانه ای که در قبال دوستی ماه به ماه ریخته میشد به حساب. بی اختیار آه کشیدم. آهم به قدری تلخ و سوزناک بود که کامم رو تلخ کرد. من به همون حقوق ساده خودم راضی بودم تا پول های کثیفی که به دست می اومد
به قولی، می خواستم چیکار تشت طلایی که توش خون بال بیارم؟ با دیدن ایستگاه اتوبوس حواسم جمع شد. انقدری تو افکارم غرق بودم که حتی نفهمیدم کی رسیدم. از دور چشمم به اتوبوس در حال حرکت خورد. با عجله دویدم و فریاد زدم: – آقـــا صــبــر کن… مــــن جــا مــــونـدم… هــی یابو… مــــیــگــم صــبــر کــن…
سرعتش به قدری زیاد بود که نرسیدم بهش. نفس نفس زنون رو زانوم خم شدم. – لعنتی… به خشکی شانش! دستم رو زدم به کمرم و به اطراف نگاه کردم. تاکسی تو این ساعت خیلی کم بود! پوف کلافه ای کشیدم و به سمت کوچه حرکت کردم تا میانبر بزنم به دوتا خیابون بالاتر که آژانس بود! انگاری امشب باید ولخرجی میکردم. از شدت سوز هوا تو خودم جمع شدم و به قدم هام سرعت دادم
اینطوری فایده نداشت باید با قاسمی صحبت می کردم یک ساعت از تایم کاریم کم کنه؛ وگرنه هرشب همین آش بود و همین کاسه!نگاه هراسونی به اطراف انداختم، به کوچه تنگی که تاریک مطلق بود. تنم بی اختیار لرزید، گوشیم رو از جیبم در آوردم و خواستم چراغ قوه اش رو روشن کنم که متوجه شدم خاموش شده!با عصبانیت تکه سنگی که جلوی پام بود رو شوت کردم
نمی دونستم زمانی که خدا داشت شانس رو تقسیم می کرد، من کجا بودم که اینطوری؛ بدبختی و بیچارگی دو دستی به سرم کوبیده شده بود. دستم رو فرو کردم تو جیب کاپشنم و به قدم هام سرعت بیشتری دادم. کلافه شروع کردم زیر لب غر غر کردن. این کوچه هم که تمومی نداشت، انگار تونل امیر کبیر بود. با شنیدن صدای ناله یه مرد پاهام از حرکت وایساد
هرچقدر… هرچقدر پول بخوای بهت میدم کابوس! حتی…حتی ده برابر اونا… سر تا پات رو طلا می کنم، فقط…فقط بزار من برم! صدای ترسناک و خش داری تو گوشم پیچید و باعث شد برای ثانیه ای، تنم یخ کنه. – همه اون پول هارو بزار تو کوزه آبشو بخور بی …
دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است
- انتشار : 17/01/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403