رمان واهمه ی با تو نبودن
عنوان | رمان واهمه ی با تو نبودن |
نویسنده | ترنم بهار |
ژانر | عاشقانه، طنز، غمگین |
تعداد صفحه | 849 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان واهمه ی با تو نبودن اثر ترنم بهار به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
یهدا دختری شوخ و شلخته اس که اکثر وقتا سوتی میده. یه روز توی دانشگاه به یه پسری برخورد می کنه و بعدا متوجه می شه که اون پسر یوسف، پسر عمه دوستشه. یهدا به پیشنهاد سهیلا یکی دیگه از دوستاش، به کلاس موسیقی که داخل دانشگاهشونه میره و متوجه میشه که معلم موسیقیش یوسفه…
خلاصه رمان واهمه ی با تو نبودن
انگار یه وزنه ی دویست کیلویی از اسمون ول شد رو شیکمم ! نفسم تو سینه ام حبس شد و با دهانی که از فرط تعجب و درد باز شده بود ، تو جام نیم خیز شدم که چشمای خندون حامی رو روبه روم دیدم . هنوز روی دلم نشسته بود و انگار که بال نسبت من سوار خرش شده باشه هی پیتیکو پیتیکو می کرد ! اول دلم واسه بوسیدنش ضعف رفت ولی با یاد اوری اینکه چه جوری از خواب بیدارم کرده ، اخمام رفت تو هم و دهنم واسه داد کشیدن سرش باز شد که با شنیدن صدای محیا دهنمو بستم: محیا_ هوی هوی از راه نرسیده بخوای بچمو اذیت کنی، پرتت می کنم همون جایی که بودیا! برو با هم قد خودت گلاویز شو بچه پررو! جیغ زدم : _محیا یه نیگا به این بشکه بنداز ! خفم کرد ! محیا روی صورت حامی خم شد و یه ماچ گنده از لپش کرد که صورت من درد گرفت چه برسه به این بدبخت!
بعد هم با ابروهایی در هم بهم نگاه کرد و گفت : _ بشکه عمته ! بچه ی من یه ریزه تپله که باید هم باشه … اینقدر بدم میاد از این بچه های لاغر مردنی ! اه اه ! با غیظ حامی رو از روی شیکمم کنار زدم و بلند شدم تا با یه کتک حسابی از خجالت محیا در بیام که نیگام به ساعت افتاد … محیــــــــا من میکشمت ! هنوز نیم ساعت هم نشده بود که خوابیدم و بیدارم کردی ! در حالی که دنبال دمپاییام می گشتم این حرفا رو موشک بارون به محیا گفتم و به دنبالش به طرف پله ها سرازیر شدم… مامان نزدیک پله ها وایساده بود و با لبخند دعوای ما رو نگاه می کرد. وقتی بهش رسیدم گفت : _خوب خوابیدی عزیزم ؟ با فریاد گفتم : _خواب؟! مگه این روانی میزاره من بخوابم ؟ سرم نرسیده به بالش بیدارم کرد! مامان با تعجب گفت : _ ولی تو که نزدیک سه ساعته خوابیدی !
با عصبانیت دستمو تو موهای باز و بلندم کشیدم و به ساعت بزرگ دیواری نگاه کردم . ساعت هفت عصر بود . فکم افتاد تو زیر زمین ! زود به ساعت مچیم نگاه کردم و دیدم که بله ! وایساده … اوف ! چه فحشایی که بار این محیا نکردم من ! داشتم دوباره به سمت پله ها می رفتم که مامان دستمو کشید : _ کجا ؟ حالا بیا یه میوه بخور … _میرم صورتمو بشورم و بیام. مامان _نمی خواد بابا صورتت که طوریش نیست… بیا بریم . و به زور منو برد تو پذیرایی. تا در سالنو باز کردم، چشام از تعجب چهار تا شد ! وای خدای من … اینا رو ببین ! چقدر عوض شدن ! رو به روم چهار تا زن وایساده بودن. چهار نفر که یه روز همه بهمون می گفتن یک روح در پنج بدن ! از سن پونزده سالگی تا بحال با هم بودیم… ولی من بودنمون رو سه سال قبل به هم زدم…
مجبور شدم پیمان با هم بودنمون رو به خاطر خال توی زندگیم بشکنم… به چهره ی تک تکشون نگاه کردم . چقدر عوض شده بودن . منم به اندازه ی اونا تغییر کرده بودم؟ الهام اولین نفری بود که زیر ذربین نگام قرار گرفت. اون صورت دخترونه حالا پخته تر شده بود و جاشو به یه خانوم بیست و چهارساله و بهتر بگم ، یه مادر داده بود. الهام نوزادشو تو اغوشش گرفته بود و با اون چشمای میشی که از جوشش اشک خیس شده بود بهم نگاه می کرد. سهیلا کنارش وایساده بود. موهای مشکیش رو بلوند کرده بود که خیلی به صورت سفیدش میومد . ابروهاش رو هم رنگ روشن کرده بود . از طراوت صورتش می تونستم حدس بزنم که تازه ازدواج کرده . به دست چپش نگاهی کردم . درخشش حلقه ی عروسی حدسم رو به یقین تبدیل کرد . اگه منم سه سال پیش ازدواج کرده بودم شاید الان به اندازه ی سهیلا با طراوت بودم….
- انتشار : 20/07/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
متوسط