رمان پرستش
عنوان | رمان پرستش |
نویسنده | سحربانو69 |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی |
تعداد صفحه | 1054 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان پرستش اثر سحربانو69 به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دختری که در یک خانواده ی سنتی اصفهانی بزرگ شده و عاشق پسر عمویش (حامی) است که از بچگی پدر و مادرش را از دست داده و با آنها بزرگ شده، پرستش، با وجود مخالفت شدید خانواده اش رشته ی هنر و ادبیات نمایشی در دانشگاه تهران را انتخاب می کند با حامی نامزد میشود و با هم به تهران می آیند! پرستش با فضایی جدید از زندگی آشنا می شود …
خلاصه رمان پرستش
دانشگاه یعنی دانشگاه اصفهان، رشته هم یعنی پزشکی، پزشکی نشد دندانپزشکی یا داروسازی اصلا خانواده ام خبر ندارن که من رشته ی هنر امتحان دادم مریم برایم اخمی کرد و گفت: خب بابات حق داره! آخه تو با این هوش و استعداد می خوای بری دانشگاه هنر که چی؟ مدیر و ناظم به اضافه ی همه بچه ها امید داشتن تو پزشکی میاری صورت در هم کشیدم و حرص خوردم -تو دیگه چرا این حرف می زنی؟
آخه پزشکی هم شد رشته؟هی بشینی دل و روده بشکافی و خون ببینی آدم های مریض دورت باشن؟اصلا با روحیه من سازگار نیست؟من عاشق هنرم،موسیقی!نقاشی!دلم می خواد ساعت ها بشینم و برم توی عالم تخیل و رویا و بنویسم و بنویسم تا بشه یک داستان!من عاشق اینم برم روی صحنه ی نمایش و تئاتر بازی کنم!
دلم می خواد روی صحنه نفس همه حبس بشه و همه با گریه های من اشک بریزن! مریم سری به افسوس تکان داد و گفت: آخه باید یک نگاه به خانواده ات هم بندازی!پدر و مادرت هم اجازه بدن آقاجونت اجازه نمی ده!اصلا حامی چی؟اون خبر داره؟ لب برچیدم و در فکر فرو رفتم!آره خب من که یک آقا بالاسر نداشتم!صد نفر باید رضایت بدن تا من در رشته مورد علاقه ام تحصیل کنم!!!ولی حامی بیخود هم کرده بخواد مانعی باشه!خودش هم داره موسیقی می خونه آن هم تهران!
بله آن زمانی که من در این رشته قبول شدم اصلا هنر و دانشگاه هنر در خانواده های سنتی و متعصب باب نبود. اصلا دانشگاه در یک شهر دیگه آن هم تهران مساوی بود با مرگ! مساوی بود با گناه کبیره! باز هم اگر رشته ای مثل پزشکی قبول شده بودم شاید می شد کاری کرد ولی هنر به هیچ عنوان ! ولی خب من سر حرفم بودم این رشته را دوست داشتم و می خواستم هرطور که هست به هدفم برسم.
خلاصه سلانه سلانه راهیه خانه شدم.کلید را داخل در چرخاندم و وارد حیاط شدم.حیاط با صفا و همیشه سبزمان!از دالان که با گلهای آبشار طلایی احاطه شده بود گذشتم و از پله های مرمری بالا رفتم تا در را پشت سرم بستم مامان ملاقه به دست از آشپزخانه بیرون آمد و دقیق به صورت غرق فکرم خیره شد و صورتش را در هم کشید و گفت:
پرستش؟ مادر؟چی شد قبول شدی که انشالله؟ مغنعه ام را از سرم کشیدم و با دست خودم را باد زدم و گفتم: اوف مامان مردم از گرما مامان چشمهایش را ریز کرد و دست به کمر شد می دانست دارم حرف تو حرف میارم از کنارش گذشتم و گفتم: می شه خواهش کنم از آن شربت های بهار نارنج که همیشه برای اقاجون و بابا درست می کنی برام بیاری …
- انتشار : 15/04/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403