رمان پشیمان می شوی
عنوان | رمان پشیمان می شوی |
نویسنده | غزل محمدی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 985 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان پشیمان می شوی اثر غزل محمدی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
بهزاد که هفت سال پیش همسرش را از دست داده بالاخره راضی می شود با پریا که تمام مدت کنارش بوده و در غم ها تنهایش نگذاشته ازدواج کنند ولی هم خودش وهم پریا میداند که هنوز هم نتوانسته همسرش را فراموش کند و بصورت واقعی پریا را همسر خود بداند تا اینکه پرپا برای شرکت در نمایشگاهی به روسیه می رود و بهزاد تازه متوجه می شود که حس های مختلفی، در درونش بیدار شده به نزد پریا در روسیه رفته ولی …
خلاصه رمان پشیمان می شوی
نگاهی به سر سر خانه انداخت. مانند همیشه ساکت، گاهی اوقات صدای شکستن قلنج وسایل خانه سکوت را می شکست. این روزها عجیب سکوت کرده بود. نه خبری از مادرش داشت که بعد از به اشتباه انتقام گرفتن از دختر گمشدهی خودش با پدرش راهی دبی شده بود. نه برادرش بهزاد که انگار او هم همزمان هفت ماه پیش ناپدید شده بود. فقط گاهی اوقات با یاد خواهر بزرگترش که در این بیست سال گذشته زیر دست دایی اش بزرگ شده بود و الان زندگی خوبی داشت، لبخند می زد. نهالی که به او
قول داده بـود تـا کنـارش بماند؛ امـا الـهـام بعـد از جدایی اش از شوهرخواهر سابقش، قید همه چی را زده بود. تنهـا مکالمه اش این روزها ختم می شد با حرف زدن پیک موتوری که فست فود برایش می آورد. آن هم در حد گفتن رمـز عـابر بانکش. نگاهی به چند قاچ پیتزا که داخل جعبه بود انداخت و دستش را بلند کرد تا بردارد که صدای بهم کوبیده شدن محکم در آمد. فکر اینکه پارسا باشد باعث شد اخم هایش درهم برود. هرچه سعی می کرد به کس دیگری شانس بدهد و خواستگاری پارسا را هضم کند، نمی توانست.
گوش کراش را به سمت در انداخت و پیتزا را به دهانش نزدیک کرد؛ اما طرف دست بردار نبود و الهام هم این مدت اعصاب برایش نمانده بود. با صدای بازشدن در، تکه ی پیتزا در گلویش پرید و شروع کرد به سرفه کردن. سرش را به سمت در ورودی چرخاند بـا دیـدن مرد سیاه پوشی که جلوی در ایستاده بود با صدای لرزانی گفت: – تو کی هستی؟ چجوری اومدی داخل؟ خانه اش در یکی از بهترین مجتمع های چند طبقه بود و امنیت بالایی داشت؛ صدای سرفه هایش شدت گرفت مرد با چشم های درشت
الهام را نگاه کرد. دست هایش بیحال کنارش افتاد.چگونه متوجه نشده بود که الهام در این ساختمان است؟ آب دهانش را محکم بلعید. بدون پلک زدن به دختری که دور لب هایش کثیف بود و موهای قهوه ای رنگاش دورش ریخته بود خیره شد. الهام با دیدن او صدای بلند و از ته حلق جیغ کشید. مرد نمی دانست باید کند؛ تنها چیزی که فکرش را نمی کرد دیدن الهام بود. دست لرزانش بالا آمد و سریع گرهی شال را از روی صورتش باز کرد. با رها شدن شال، الهام نفس کشیدن را فراموش کرد. پس از گذشت هفت ماه کیانمهر وارد خانه او شده بود؟
- انتشار : 30/11/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
بله
تو سایت هست
سرچ کنید:
سرپناهی دیگر
جلد اول منتشر نشده؟