رمان گسست اوهام
عنوان | رمان گسست اوهام |
نویسنده | سروناز زمانی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1098 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان گسست اوهام اثر سروناز زمانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
واله که خرج خودش را از طریق بافتن و طرح زدن تابلو فرش در می آورد، مشکل بزرگی دارد و به پیشنهاد یک دوست برای درمان پیش روانپزشکی می رود که تازه از خارج برگشته و طی اتفاق هایی عاشق هم می شوند و …
خلاصه رمان گسست اوهام
به خودش امد و مسیر حیاط تا خانه را طی کردند،اینکه بیمارش چطور ادرس منزلش را پیدا کرده بود چندان هم برایش ترسناک به نظر نمی رسید؛می دانست با باز کردن در و راه دادن او به حریم شخصی اش؛مرزهای ممنوعه ی بسیاری را در هم شکسته؛ اما دیگر ذره ای برایش مهم نبود؛شلوغی های مغزش جایشان را به سکوت شیرینی داده بودند و همین برایش کفایت می کرد قرار گرفته بود.
بخاری را زیاد کرد،خانه اش برای نصب شوفاژ و سایر وسایل گرمایشی زیادی قدیمی بود.می خواست به سمت اتاق برود که باز صدای ترسیده ی دختر مانعش شد… ک…کمکم کن سعی کرد کمی ارامش کند،نگاهی به ساعت که از یک نیمه شب هم گذشته بود انداخت… من اینجام جایی نمیرم.میرم لباس بیارم
لباسهات خیسه موهای خرمایی که در اثر خیسی رنگش مشخص نبود را کناری زد و سرش را به طرفین تکان داد متوجه ی رفتار هیستریکش شده بود و با اینکهنشستن با لباس خیسش برایش عذاب الیم محسوب می شد حتی بیشتر از شنیدن صدای تو دماغی منشی اش که بخاطر دلایل نامعلومی ان را نازک تر هم می کرد باز هم عذابش را به جان خرید…
دوست نداشت بی قراری هیچ انسانی را ببیند البته انسان روبرویش را کمی بیشتر… -واله منو نگاه کن… واله اما ترسیده دستش را روی گوشش گذاشت و سرش را تکان داد،هاکان از اینکه او را اینقدر مچاله شده در خود می دید ناراحت می شد البته حالتدیگری از واله ندیده بود اما اینقدر مچالگی دیگر نوبر بود…
از چی اینقدر ترسیدی؟کسی اذیتت کرده؟ فکر اینکه کسی این جوجه باران زده را ازار داده باشد باعث می شد تمام جانش گر بگیرد…واله سرش را تکان داد،تکان دادن زبانش اینقدر برایش سنگین تمام می شد اخر؟دستی به موهایش کشید؛ مغزش هم بلای جانش شده بود و مدام گرز سوالاتی که جوابشان را هنوز نمی دانست بر فرق سرش می کوفت
چرا از همان دم در ردش نکردی پی کارش برود؟اصلا چرا به خانه ات راهش دادی؟ دستی روی سمت چپ سینه اش گذاشت و شروع به شمردن تپش ها کرد…لازم به شمردن نبود بیش از حد معمول می تپید.-ای گندت بزنن هاکان با ان مردمک های گشاد شده ی سبز و مژه های بهم چسبیده به او زل زده بود… بگو واله الان نمی تونم روانشناست باشم…الان فقط هاکانم بدون پسوند بدون پیشوند…
- انتشار : 12/03/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
من که عاشق این رمان شدم
رمان خوبیه
یکم کش دار بود ولی برای بار اول خوب بود