رمان گل فرنگ
عنوان | رمان گل فرنگ |
نویسنده | منیر قاسمی |
ژانر | عاشقانه , اجتماعی |
تعداد صفحه | 700 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان گل فرنگ اثر منیر قاسمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون نسخه کامل با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
مهتا، دختر خوش ذوق که با علاقه ی زیاد کارگاه کوچیک قالی بافی دایر کرده، تمام تلاش خود را برای موفقعیت بیشتر میکند، که طرحی که او با گذاشتن کلی وقت و انرژی کشیده است، را در کارگاهی دیگر میبنید و برای اثبات طرحش با سیاوش تنها پسر گالری معروف روبه رو میشود ….
خلاصه رمان گل فرنگ
سیاوش پشت میزش نشسته و موبایلش را جوری که سعید و مهتا نبینند بر روی ران پایش گذاشته و دنبال شماره ی مورد نظر میگشت… سعید طبق معمول هنوز نرسیده شروع کرد با پرحرفی بقیه را کلافه کند و هر بار سیاوش را هم در بحث شرکت می داد با سوال هایی از بازار و وضعیت کارگاه های مشابه با کارگاه مهتا… سیاوش شروع به تایپ پیام کرد، مهتا کلافه شده بود و این همه وقت تلف کردن را درک نمی کرد. از طرفی هم پرچانگی سعید کاظمی امانش را برده بود… نگاهی به سیاوش انداخت…
ابروهایش شدید در هم رفته و موهای بلند و خرماییش بخاطر پایین گرفتن سرش روی گونه اش افتاده بود… بعد از ارسال پیام نفس عمیقی کشید… وقتی سرش را بالا گرفت با چشمان کنجکاو مهتا روبرو شد… سعید شدیدا باهیجان درحال تعریف کردن کارهایی که در حجره ی ردانی دیده بود،که با صدای زنگ گوشی اش دست به جیب شد،بعد از دیدن شماره سریع معذرت خواهی کرد و برای پاسخ به تماس از اتاق بیرون رفت. سیاوش نگاهی به مهتا انداخت که نفس عمیقی کشید. _معذرت میخوام بابت
منتظر شدنتون، این سعید پسر بدی نیست فقط یکمی زیادی فکش میجنبه… مهتا با لبخند به سیاوش نگاه کرد اختیار دارید، مشکلی نیست… الان میتونیم بریم یا بزاریم برای روز دیگه؟ _همین امروز میریم فقط اگه میشه چند دقیقه ایی صبر کنید، من منتظرم خبری بهم برسه. _راحت باشید جناب آذری، اگر میدونید امروز مقدور نیست که… سیاوش وسط حرف مهتا پرید. _نه نه اصلا حرف اینا نیست، فقط نیازه از ورود حشرات جلوگیری بشه! مهتا که از حرف سیاوش سر در نمی آورد سری تکان داد و سعی
کرد خودش را مشغول کند تا زمان رفتن فرا برسد. سعید در را باز کرد. با دیدن مهتا و سیاوش که سر در گوشی داشتند، بلندخندید. _حیف که کاری برام پیش اومد باید برم، وگرنه یادتون می دادم ارتباطات عمومی تون رو ببرید بالا! خداوکیلی جذاب تر از گوشی، رو به روتون نشسته! اخم های سیاوش دوباره درهم رفت و به سعید خیره شد. _کجا داداش، بودی؟ _وحید زنگ زد کار واجب داره باید برم. و رو کرد به مهتا. _مهتا خانوم از دیدنت خوشحال شدم، ایشالا دفعات بعدی بیشتر درخدمت باشیم.و لبخند شیطانی به مهتا زد…
- انتشار : 06/07/1399
- به روز رسانی : 20/09/1403
رمان متوسطی بود
رمان زیبایی بود دوسش داشتم
سلام قشنگ بود
مشکلی نداره لینک
چرا دانلود نمیشه؟
بسیار رمان زیبایی بود.با تشکر از نویسنده