رمان گیل ناز شمیم حیدری
عنوان | رمان گیل ناز |
نویسنده | شمیم حیدری |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1703 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان گیل ناز اثر شمیم حیدری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون نسخه کامل با ویرایش و لینک مستقیم رایگان
حاجی داستان ما دل در گرو دخترکی دارد که ۲۰ سال از او کوچک تر است و این عشق برای آن بسیار ممنوع است، زیرا حاجی ممنوعه هایی دارد که به او مجال عاشقی نمی دهد، اما زمانی کار سخت تر خواهد شد که بداند معشوق نیز در تب و تاب وصال یار است و دل دخترکمان نیز برای لحظه ای با حاجی بودن پر میکشد، حال باید دید قدرت ممنوعه های حاجی بیشتر است یا قدرت عشقش …
خلاصه رمان گیل ناز
صدای صحبت آقاجان و محمدرضا میآمد. داشتند درمورد مسائل کاری صحبت میکردند و من تشنهی شنیدن صدای او، به سرعت کارهایم را سامان میدادم تا از حضور پر جاذبهاش بهره مند شوم. اصلا محمدرضا، من بی تاب کله شق را میدید؟ ای خدا… داشتم دیوانه میشدم از آن همه فکر و خیالی که تمامی نداشتند.
تمام هفته را درس میخواندم و به عشق آمدنش میماندم. چرا آن همه دیر میآمد و آن همه نامهربان بود با دل بیچارهام؟ محمدرضا پسر حاج عباس عارف بود و چند سالی میشد که بجای پدرش، از یکی از دوستهای قدیمیشان وکالت گرفته بود تا کارهای مربوط به کارخانهشان را انجام دهد. درواقع آن دوست قدیمی، شریک پدرم بود که توی کارخانه برنج چند سالی میشد که شراکت میکردند.
آن شراکت، به رفاقتی عمیق انجامیده بود و حالا محمدرضا هر چند روز میآمد و سرک میکشید. خودش مهندس عمران بود و در کارش موفق… و من، دختری دلداده به آن نگاه پر حجب و حیایش که از آن عشق یک طرفه داشت دیوانه میشد. نمیدانم کی دل باختم به آن چشمهایی که مرا نمیدیدند. چای بردم و گلویی صاف کردم.
آقا جان جان… کجا بذارم سینی چای رو؟ آقا جان با مهربانی نگاهم کرد و به کنار باغچه اشاره کرد: اینجا بذار گل بابا… بعد هم رو به محمدرضا گفت: -آقا سید… بفرما که از دهن میافته. و من گوشهای به تماشای لبخند کمرنگ و پر احترامش نشستم و نگاهی که از زمین کنده نمیشد. تب داشتم… این را خوب میفهمیدم که تب عشق بود.
چایاش را نوشید و من توی دلم هزار بار قربان صدقه اش رفتم. آقا جان نگاهی به من انداخت و بعد هم رو به سید گفت: -آقا سید… این گل دختر من چند روزه ازم لپتاپ میخواد. من سر در نمیارم آنچنان که برم دنبالش. خودش هم میترسم بره سرش کلاه بذارن. اگه زحمتی نیست، یه استراحت بکن تو اتاق پایین و همراهش برو.
توی قلب من ستاره باران شد و نگاهم هیچ کجا بجز محمدرضا را ندید که دست روی سینه اش گذاشت و با احترام سر تکان داد. – چشم. هرچی شما بفرمایید. بعد هم بدون آنکه نگاه لعنتیاش را به من بی اندازد، لیوان را توی سینی گذاشت و لب زد …
- انتشار : 20/02/1400
- به روز رسانی : 20/09/1403
وای تروخدا کانالش نیس🥺🥺🥺🥺
اون موقع دستم خورد پاک شد الانم نیس😭😭😭