کتاب رمان نیکلاس نیکلبی
عنوان | کتاب نیکلاس نیکلبی |
نویسنده | چارلز دیکنز |
ژانر | داستانی، ادبیات |
تعداد صفحه | 259 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب رمان نیکلاس نیکلبی اثر چارلز دیکنز به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان با روایت ماجرای پدربزرگ نیکلاس آغاز میشود. آقای گادفری نیکلبی مردی فقیری است که با همسرش در لندن زندگی میکند. او دو پسر به نامهای رالف و نیکلاس دارد. هنوز بچهها خیلی کوچک هستند که آقای گادفری نامهای دریافت میکند که ارثیهای از عموی بزرگش به او رسیده است. وضع مالی خانواده تغییر میکند تا جایی که آقای گادفری هنگام مرگ میتواند ارثیهی خوبی برای نیکلاس و رالف به جا بگذارد. رالف ارثیهاش را از روشهای مختلف افزایش میدهد اما نیکلاس اینطور نیست و زندگی آرامی را در روستا پیش میگیرد …
خلاصه رمان نیکلاس نیکلبی
“اتفاق های تازه در دات بویزهال” روزهای بعد نیکلاس سعی کرد خوب درس بدهد و با بچه ها دوست باشد. به علاوه از آن شبی که با مهربانی با اسما یک صحبت کرده بود اسمایک همه جا دنبالش بود و میکرد هر کمکی هر چند کوچک، از دستش سعی بر می آید برای او انجام دهد. حالا برای خودش هدفی داشت و میخواست علاقه اش را به این غریبه نشان دهد، غریبه ای که با او مثل یک انسان رفتار کرده بود. گاهی ساعت ها کنارش می نشست و نگاهش میکرد. نیکلاس هم سعی کرد به اسما یک کمک کند تا کمتر کتک بخورد. اما آقای
اسکوئرز به زودی متوجه علاقه آن ها به یکدیگر شد. با اینکه به محبوبیت نیکلاس بین بچه ها حسودی اش میشد چون نمیتوانست دق دلی اش را سر نیکلاس خالی کند، تاوانش را اسمایک پس میداد. به همین دلیل شب و روز اسمایک فقط شده بود کتک خوردن. اسما یک در کلاس می نشست و با ذهنی مغشوش و با حوصله درس ها را صفحه به صفحه و بارها و بارها از بر میکرد اما مثل پسرها شوقی برای درس خواندن نداشت و حتی به چیزهای ناجور اطرافشم توجهی نداشت فقط میخواست معلمش نیکلاس را خوشحال کند.
نیکلاس این ها را میدید اما تحمل میکرد. با وجود این ماندن در مدرسه برای نیکلاس روز به روز مشکل تر میشد. یک روز که اسمایک گریه میکرد، نیکلاس دست روی شانه اش گذاشت و گفت: تو را خدا گریه نکن. من طاقت ندارم تو را در این حالت ببینم. اسمایک هق هق کنان گفت: زندگی را از قبل هم برای من سخت تر کرده اند. _میدانم. -من حاضرم برای شما بمیرم. مطمئنم که این ها مرا میکشند. میدانم. اگر من از اینجا بروم وضع تو هم بهتر میشود. بروی؟ میخواهی بروی؟ درست نمیدانم. ولی داشتم فکرم را با خودم در میان میگذاشتم …
- انتشار : 09/06/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403