کتاب شبی در برج وحشت
کتاب شبی در برج وحشت کتاب شبی در برج وحشت

کتاب شبی در برج وحشت

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
کتاب شبی در برج وحشت
نویسنده
آر. ال. استاین
ژانر
تخیلی، فانتزی، ادبیات داستانی
ملیت
خارجی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
137 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'کتاب شبی در برج وحشت' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود کتاب شبی در برج وحشت اثر آر. ال. استاین به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

سو و برادرش ادی به لندن سفر کرده اند که به مشکلی بر می خورند. آن ها نمی توانند گروه توریست ها را پیدا کنند. دلیلی برای ترس وجود ندارد. امکان ندارد راهنمای تورشان آن ها را جا بگذارد. تک و تنها در یک برج ترسناک. آن ها در برج محبوس می شوند. در تاریکی. با انعکاس صداها و غریبه ای که به دنبال آن هاست ...

خلاصه کتاب شبی در برج وحشت

من و ادی وسط اتاق سرجایمان میخکوب شده بودیم. مرد شنل پوش هم همینطور تنها صدایی که می آمد، صدای نفس های تند و گوش خراش او بود. زیر نور به هم زل زده بودیم. مثل مجسمه‌هایی که در سلول‌ها بودند سرجای مان بی‌حرکت مانده بودیم. مرد شنل پوش دوباره غرید: شما نمی‌توانید فرار کنید. می‌دانید که نمی‌توانید قلعه را ترک کنید. حرف هایش پشتم را می لرزاند. ادی با صدایی ضعیف التماس کنان گفت: ما را تنها بگذار من هم گفتم: چه می‌خواهی! چرا ما را تعقیب می‌کنی؟ مرد هیکل گنده دست هایش را به کمرش زد

و با قاطعیت گفت: جواب را می‌دانید بعد یک قدم جلوتر به سمت من و ادی آمد: حالا حاضرید با من بیایید؟ من جوابش را ندادم در عوض یک کم دیگر به ادی نزدیک تر شدم و در گوشی به او گفتم: آماده باش فرار کنیم. ادی همچنان به جلو خیره شده بود نه پلک میزد و نه سرش را تکان می‌داد نمی‌دانستم صدای مرا شنیده یا نه. مرد شنل پوش به آرامی گفت: می‌دانید که چاره ای جز این ندارید. دو دستش را در شنلش فرو برد و دوباره سنگ های سفید اسرار آمیز را در آورد. دوباره چشم هایش برق زد و پوزخندی روی لب‌ هایش

نشست. ادی من من کنان گفت: تو... تو داری اشتباه می‌کنی! سرش را تکان داد لبه پهن کلاهش روی زمین سایه افکنده بود: من اشتباه نکرده ام. دوباره از دست من فرار نکنید. می‌دانید که باید همین حالا با من بیایید. من و ادی احتیاجی به علامت دادن نداشتیم بدون گفتن حتی یک کلمه و یا بدون هیچ اشاره ای شروع به دویدن کردیم. مرد فریادی زد و به دنبال ما آمد. به نظر می‌رسید اتاق کش آمده است. با خودم فکر کردم اینجا باید زیر زمین قلعه باشد. دوباره همه جا تاریک شد. ترس وجودم را فرا گرفته بود. احساس می‌ کردم ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ