کتاب موزه بی گناهی
عنوان | کتاب موزه بی گناهی |
نویسنده | اورهان پاموک |
ژانر | فرهنگی، سیاسی، تاریخی |
تعداد صفحه | 588 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب موزه بی گناهی اثر اورهان پاموک به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
کتاب “موزه بی گناهی” اثر اورهان پاموک، رمانی است که در سال ۲۰۰۸ منتشر شد. داستان این کتاب دربارهی یک موزهدار به نام کمال بکتاش است که در شهر استانبول زندگی میکند. او به دلیل علاقهای شدید به تاریخ و فرهنگ شهر، تصمیم میگیرد تا یک موزهای را بسازد که باعث حفظ تاریخ و فرهنگ شهر باشد. اما در طول ساخت موزه، کمال با مشکلات زیادی روبرو میشود. او با پلیدی و فساد در جامعه، خودسرانگاران و سرقتکنندگان روبرو میشود. همچنین، دختر جذاب و جذاب به نام إيلا، به زودي علاقمندي خود را به كمال نشان مي داد. این رمان، علاقمندان به تاریخ و فرهنگ شهر استانبول را به خود جذب میکند و در عین حال، به شیوهای زیبا و دلنشین، مسائل اجتماعی و سیاسی را نیز به تصویر میکشاند …
خلاصه کتاب موزه بی گناهی
خوشــترين لحظــه زندگــیام بــود و خــودم نمیدانســتم. امــا اگــر میفهمیــدم تمــام زندگــیام تغییــر نمیکــرد؟ آری اگــر میفهمیــدم کــه ديگــر هیچــگاه اينقـدر خوشـبخت نخواهـم بـود، لـذت ايـن لحظـات را حـس نمیکـردم. آرامشـی عمیــق و درونــی کــه شــايد تنهــا دقايقــی کوتــاه طــول کشــید و حــالا بــه نظــرم ســاعتها، روزهــا و ســالها میرســند. يکشــنبه 26مــاه مــه ســال 1975حــدود ســاعت يــک ربــع بــه ســه بعدازظهــر آن وقتــی کــه از شــر حــس گنــاه، لغــزش و
شــرم نجــات يافتیــم و قوانیــن زمــان و جاذبــه زمیــن زيــر پــا گذاشــته شــدند.
شــانه های ســرخ شــده از گرمــا و لــذت فســون را بوســیدم. او را از پشــت در آغــوش کشــیدم، بــه درونــش رخنــه کــردم. گــوش چپــش را نــرم بــه دنــدان گرفتــم طــوری کــه گوشــواره بــاز شــد، کمــی در هــوا معلــق مانــد و بعــد بــر زمیـن افتـاد و مـا آن چنـان بـه خـود سـرگرم بوديـم کـه بـه گوشـواره مدلـش را بــه يــاد نــدارم ـ اعتنايــی نکرديــم. بیــرون آســمان بهــاری اســتانبول میدرخشــید. مــردم بــا لباســهای هنــوز زمســتانی خیــس عــرق بودنــد. امــا مغازه هــا، خانه هــا و زيــر درختــان شــاه بلــوط و زيرفــون خنــک بــود. خنکايــی از جنــس همــان تشــک نمنــاك کــه مــا بــر آن چــون بچههــای خوشــبخت ســرگرم نــوازش هــم بوديــم و دنیــای اطــراف برايمــان معنــی نداشــت.
از پنجــرهی آن آپارتمــان طبقــه دوم، از روی تخــت حیــاط را میديديــم و بچههــا کــه در گرمــای مــاه مــه فوتبــال بــازی میکننــد و فحشــهای رکیــک میدهنــد. وقتــی متوجــه شــديم آنچــه آنــان میگوينــد مــا موبــه مــو انجــام میدهیــم يــک لحظــه مکــث کرديــم و بعــد بــه هــم لبخنــد زديــم. خوشــبختیمان آنقــدر عمیــق و آنچنــان بــزرگ بــود کــه ايــن طنــز زندگــی را کــه از حیــاط پشــتی میرســید بــه ســرعت همــان گوشــواره بــا افای که رويــش کنــده شــده بــود بــه فراموشــی ســپرديم و وقتــی فردايــش همديگــر را ديديــم، فســون بــه مــن گفــت کــه يــک لنگــه گوشــوارهاش را گــم کــرده اســت.
- انتشار : 24/02/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403