کتاب گاو خونی
عنوان | کتاب گاو خونی |
نویسنده | جعفر مدرس صادقی |
ژانر | داستان، معمایی |
تعداد صفحه | 109 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب گاو خونی اثر جعفر مدرس صادقی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
گاوخونی داستان مرد جوانی است که از اصفهان به تهران آمده و به همراه دو نفر از دوستانش در خانهای زندگی مشترک دارد. اما انگار که هنوز ذهنش جایی در زادگاهش اصفهان، لابهلای خاطرات و گذشتهاش جا مانده است. او پدرش را از دست داده، اما هنوز در خواب و رویاهایی که برایمان بازگو میکند با پدرش ارتباط عمیقی دارد. و به این شکل ارتباط آن دو به واسطه مقولههایی چون خاطره، رویا و خواب حفظ میشود. حداقل میشود گفت که این مفاهیم، ابزارهایی هستند که راوی با تلاشی مذبوحانه دارد از آنها جهت حفظ گذشتهاش استفاده میکند. مگر غیر از این است که زمانی دستمان به گذشتهمان نمیرسد به خاطراتمان چنگ میزنیم؟
کتاب در نگاه اول داستان خطی و سادهای به نظر میآید که میتوانیم حتی یک روزه آن را بخوانیم و لذت ببریم. ولی در واقع در عمق لایههای اساطیری و نمادین بسیاری دارد و با تمام شدنش تازه مخاطب را درگیر دنیای به ظاهر ساده خود میکند. میتوان گفت رمان گاوخونی میل درونی انسان به جاودانگی است. ترس او از فراموش شدن و فراموش کردن. و ناتوانی بشر در مقابل بخشهای ناخوداگاهش …
خلاصه کتاب گاو خونی
با پدرم و چند تا مرد جوان که درست یادم نیست چند تا بودند و فقط یکیشان را میشناختم که گلچین – معلم کلاس چهارم دبستانم بود توی رودخانه ای که زاینده رود اصفهان بود. آبتنی میکردیم شب بود و آسمان صاف بود و ماه شب چارده میدرخشید فقط ما چند نفر توی آب بودیم نه بیرون آب، نه توی آب کیر دیگری نبود. سی و سه پل از فاصله ای نه چندان دور پیدا بود و از نور ماه روشن بود. همه جا تقریباً روشن بود درختهای لپ، آب حنا نرده های کنار پیاده روی خیابان پهلوی، رودخانه حتا شبح بلند و نوک تیز کوه صفه پشت سر درختها پیدا بود آب گرم بود. ساکن بود.
انگار استخر بزرگی باشد اما حرف نداشت که رودخانه بود و زاینده رود هم بود آب تا گردن من میرسید. ایستاده بودم. همگی توی آب ایستاده بودیم، به دور و برمان نگاه میکردیم و حرف میزدیم. پدرم گفت «عشق کنید بچه ها! همه ی این رودخونه مال خودمونه تا دلتون میخواد عشق کنید!» یکی از مردها که همان گلچین بود و اصلاً از همین جا بود که من شناختمش ـ به سی و سه پل اشاره کرد و به پدرم گفت «اون دهنه ها هم مال شماست؟»
همه خندیدند. فقط من و پدرم نخندیدیم. به پدرم بر خورده بود. من هم شنیده بودم که زیر دهنه های پل جای خوبی نیست و به من هم بر خورد. بعد، پدرم با سر رفت توی آب زیر آبی شنا کرد و کمی آن طرف تر سرش را از توی آب در آورد. گلچین داد زد «زیاد دور نرو! اونجاها گرداب هست.» پدرم لبخندی زد و گفت خیالت راحت باشه. من همه ی این رودخونه را مثل کف دستم میشناسم.» و باز با سر رفت توی آب. من منتظر ماندم که باز از یک جای آب سرش را بیاورد بیرون اما خبری نشد.
- انتشار : 14/03/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403