کتاب افسونگران دریا

عنوانکتاب افسونگران دریا
نویسندهایرج پزشکزاد
ژانرتاریخی، فانتزی
تعداد صفحه194
ملیتایرانی
ویراستاررمان بوک
کتاب افسونگران دریا

دانلود کتاب افسونگران دریا نوشته نویسنده ایرج پزشکزاد pdf بدون سانسور

عنوان اثر: افسونگران دریا

پدید آورنده: ایرج پزشکزاد

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: مرداد 1404

شمارگان صفحات : 194

معرفی کتاب افسونگران دریا

افسونگران دریا ماجرای زندگی یک دختر بسیار زیبای آلمانی است که در خطرناکترین سرویسهای جاسوسی هیتلر علیه متفقین فعالیت میکرده و عاشق بیقرار یک افسر رکن دوم ارتش فرانسه می شود. در سراسر این داستان جذاب و خواندنی، عشق و وظیفه در مقابل هم با تمام قدرت درگیرند.

خلاصه کتاب افسونگران دریا

اما ژان سینی را عقب زد بانگاه پراشتیاق در اطراف خود زن زیبای رؤیایی را جستجو کرد. مطمئن بود که این بار خواب ندیده است و آنزن وجود دارد… زن زیبا دستهای او را لمس کرده بود یقین داشت که خواب ندیده است . بخوبی احساس کرده بود که آنزن بر اثر نگاه مشتاق او تکانسی خورده بود.

ولی پیرزن با صدای زننده بزبان ناشناس خود مرد جوانرا ببرداشتن جام شراب دعوت میکرد. مثل اینکه دستور اکیدی باو داده بودند . عاقبت ژان بر نار قبول کرد جام را برداشت و بلب برد . شراب عالی شیرینی بود مثل اینکه برای تقویت اعصاب او مقداری الكل بايك تونيك قوى آن اضافه کرده بودند چون بمحض اینکه آنرا نوشید احساس کرد که سستی عضلاتش بر طرف و تمام بدنش گرم شد. بیرزن جام خالی را در سینی گذاشت و از در باریکی که پشت يك پرده قرار داشت خارج شد. تازه پیرزن از اطاق بیرون رفته بود که ژان صدای گشتن کلید را در قفل در شنید .

او را در اطاق محبوس کرده اند … چرا ؟

صدای موزيك هم قطع شده بود ژان چون بیش از پیش قوای از دست رفته را باز می یافت قدر است کردو روی تخت نشست . سر را بزیر انداخت و يفكر فرورفت سعی کرد افکار خود را منظم کند کوشش اساسی او این بود که وقایع را بترتیبی که اتفاق افتاده بود بیاد بیاورد .

«خوب ببینم چند وقت پیش بود دیشب ،بود هفته قبل بود یا ماه گذشته؟» ولی نتوانست این نکته را روشن کند. فقط بیاد آورد که کشتی از در خورده و او خود را از عرشه کشتی که کم کم زیر آب میرفت بدریا انداخته بود ….

اما بعد بر او چه گذشته بود؟ هیچ نمیدانست .

از آن لحظه حساس و وحشتناك كه خاطره روشن آنرا حفظ کرده بود تا وقتی در کابین مجلل يك كشتی تفریحی بیدار شده بود، حفره تاریکی در مغزش وجود داشت . البته فکر میکرد میتواند دنباله وقایع را حدس بزند . منطق حکم میکرد که تصور کند بعد از پریدن بآب ملوانان این کشتی او را از آب گرفته اند .

اما زن پری پیکری که چشمهای او را خیره کرده است کیست؟ باید این موضوع را روشن کند. مخصوصاً باید او را دوباره ببیند. این میل شدید تمام افکار او را تحت الشعاع قرار داده بود . تصمیم گرفت از جا بلند شود. پاهایش میلرزید. اما تمام قوای خود را جمع کرد و چند قدم برداشت. در حالیکه بدیوار تکیه کرده بود اثاثیه کابین را از نظر گذرانید بلافاصله نگاهش بنقطه ای خیره شد. در نزدیکی او روى يك جارختي يك روبدوشامبر قشنك بچشم میخورد … آنرا برداشت و پوشید . درست به اندازه قامتش بود و خیلی خوب باو میآمد. اما معلوم نبود متعلق بكيست. از رنگ و برش آن معلوم نمیشد زنانه یا مردانه است. خیلی ساده و گشاد بود. شاید متعلق بيك مرد باشد ؟

از این فکر باز غبار ملال بر خاطرش نشست ولی بوی عطر تندی که از آن بمشام میرسید او را مطمئن کرد که مال زن ناشناسی است که بر بالین خود دیده است با لذت و شعف خود را در آن پیچید چشمش بيك جفت سرپائی افتاد. آنها را بیا کرد . بازنگاه خود را در کابین گردش داد. در يك طاقچه وسائل توالت ، جلوى يك آينه نظرش را جلب کرد بآینه نزديك شد و زلف خود را مرتب کرد .

صورتش خیلی رنگ پریده و چشمهایش گود افتاده بود. گره برابروها انداخت ولی بیاد آورد که زنهای بیشماری باو گفته بودند : «تو چقدر خوشگلی … چه مرد خوشگلی هستی !»

خودش را با دقت نگاه کرد احساس او يك احساس شعف خالص بود و چیزی از خودخواهی نداشت بیاد آورد که زن ناشناس نیز این کلمات را تکرار کرده بود … ممکن است در آن حال دچار توهم شده باشد ؛ ولی نه ، اطمینان داشت که این کلمات را از دهن او شنیده است . پس این زن میتواند او را دوست داشته باشد ؟ صدای خفیفی رشته افکارش را قطع کرد د … برگشت و نگاه کرد. خود او بود …. زن ناشناس را دوباره میدید .

یکی از دیوارهای کابین ناپدید شد و يك اطاق زنانه با تزیینات شرقی نمایان شده بود. میز کوتاهی در وسط آن جلب نظر میکرد. روی قالی پشمی ایرانی کف اطاق کوسن های ابریشمی بزرگی دیده میشد . پرده های پنجره های مدور این کابین نوظهور بسته بود و فقط با نور طلائی دو چراغ روشن میشد . از ظرفی که روی میز قرار داشت دود معطری بلند میشد . زن ناشناس وقتی مرد جوان را دید تبسم شیرینی بر لب آورد و با صدای ملایمی گفت : خوشحالم از اینکه میبینم کسالت شما بکلی برطرف شده است . بعد در حالیکه پیدا بود در انتخاب کلمات فرانسه مردد است با لهجه عجیب خود اضافه کرد

بیائید… اینجا بیائید پهلوی من استراحت کنید… دوست خوشگلم و خودش که تا آن موقع ایستاده بود با يك حركت نرم روی کوسن ها نشست . ژان برنار احساس میکرد که تا آخرین دم زندگی این لحظه را فراموش نخواهد کرد. دعوت زنی را که از اولین نگاه نسبت با و علاقه تندی احساس کرده بود با اشتیاق فوق العاده ای پذیرفت و بطرف او دويد . پهلوی او نشست زن خود را بسینه او فشرد انگشتهای آنها در هم پیچید. چند لحظه بعد زن ناشناس سرخود را روی شانه ژان گذاشته و چشمها. را بسته بود . تبسمی توصیف ناپذیر بر لبهایش نقش بسته بود ناگهان

زیر لب گفت : دوست خوشگل من !… مرد ابتدا نمیخواست باور کند که تا این حد پابند شده است . ولی خود را هنوز خوب نمیشناخت. آيا يك نگاه برای بوجود آوردن يك پیوند ناگسستنی بین دو روح و جسم کافیست؟ حالا میتوانست با بن سئوال جواب مثبت بدهد . زیرا میتوانست با ایمان کامل رازداش را بر ملا کند : دوستش دارم …. دوستش دارم … دوستش دارم … باوجود این هنوز هیچ چیز از او نمیدانست ! نگاه متحیر خود را به بصورت زن دوخت و پرسید : شما کی هستید ؟ تبسم از لبهای زن محو شد. لبها را برهم فشرد بعد تصمیم

گرفت جواب بدهد . با لحن ملایم نوازش کنی گفت : مگر من از شما پرسیدم کی هستید..؟ و بعد از لحظه ای سکوت اضافه کرد : گرچه من میدانم شما کی هستید ! ژان بر نار با نگرانی پرسید ! میدانید ؟ زن ناشناس با چشمها و لبهای متبسم گفت : – بله ، شما عشق من هستید ! مرد جوان از خود پرسید : خواب نمیبینم؟

. بهر حال رؤیای دل انگیزی بود. زیباتر از آنچه تصور و تخیل او میتوانست بسازد. باهیجان دست زن ناشناس را بلبها برد . بعد هر دو دقایق درازی را در سکوت گذراندند. دود معطری که از روی میز بلند میشد هـوارا سنگین کرده بود ولی بقدری مطبوع و خوش آیند بود که ژان نتوانست باميل وهوس استنشاق آن مقاومت کند . نفسهای عمیقی کشید مثل اینکه این عطر او را در یکنوع حالت مستی فرو میبرد.

میل بیاره کردن پرده اسراری که احاطه اش کرده بود او را واداشت که تقریباً بلااراده بپرسد: من چطور اینجا آمده ام ؟

زن ناشناس دست خود را از دست او بیرون کشید. ژان برنار بلافاصله از سؤالی که کرده بود و در نتیجه نشته این لحظات فراموش نشدنی را قطع کرده بود پشیمان شد میخواست فریاد بزند: «نه نمیخواهم چیزی بدانم .» اما زن جواب داد : برای این که خودتان خواهش کردید اینجا بیائید.

مرد جوان با تعجب پرسید : به من ! همچه خواهشی کرده ای ؟ زن جواب داد :

بله

کی ؟

درست سه روز پیش . ژان بر نار سعی کرد افکار خود را مرتب کند. زیرا از این جوابها سر در نمیآورد .

واقعا عجیب بود سه روز پیش او تقاضای آمدن باین کشتی را که حتی اسم و ملیت آن را نمیداند کرده است ….. اما سه روز پیش کجا بوده است؟ در کجا از شما این خواهش را کردم ؟

با بیصبری پرسید : زن جواب داد : در بندر «هورتا» هورتا …. «هورتا» کجاست ؟ در جزيرة «فيال» نزديك جزائر «آسور» . ژان برنار با نگاه مبہوت پرسید : در آسور …. من در «آسور» چه میکردم ؟ زن ناشناس تبسم کرد و با ملایمت گفت : خودتان باید بهتر از من بدانید …

ژان دست ارزان خود را روی پیشانی گذاشت و فکر کرد. این پرده تاريك نامرئی که در برابر خاطراتم قرار گرفته است. چیست؟» با تحیر زیر لب گفت اما من هیچوقت به آسور نرفته ام … هیچوقت ! زن ناشناس که طرف او خم شده بود گفت : جدی حرف میزنید ، دوست خوشگلم ؟

دانلود کتاب افسونگران دریا
نامشخص
PDF
دیدگاه کاربران درباره کتاب افسونگران دریا
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها