رمان تا آخرین نفس
عنوان | رمان تا آخرین نفس |
نویسنده | شادی صالحی |
ژانر | عاشقانه ، کوتاه |
تعداد صفحه | 44 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان تا آخرین نفس اثر شادی صالحی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
پانیذ که با پسری به نام رادمهر دوساله نامزد هستند و برای آیندشون کلی برنامه ریزی کردند، اما با یک مسافرت تمام برنامه ریزی هاشون برای آینده خراب میشود واتفاقاتی خیلی عجیب میافتد که …
خلاصه رمان تا آخرین نفس
قلطی رو تخت خوردم و گوشیو جابه جا کردم و گفتم: رادمهر،اذیت نکن دیگه من اینهمه برنامه ریزی کردم. -آخه عشق من ،ما باهم دیگه برنامه ریزی کردیم ولی اینجوری که من میگم خیلی به نفعمونه بهت قول میدم! بغض کرده لبامو دادم جلو و گفتم: خب آخه … پرید وسط حرفمو و گفت: قربون اون صدای بغضیت برم نکن اینطوری حاضر شو بیام دنبالت بریم بیرون حرف بزنیم،گریه نکنیا خب؟ دماغمو کشیدم بالا وباشه ای گفتم. – خدافظ عزیزم خدافظی گفتم واز روی تختم بلند شدم در اتاقمو باز کردم و از پله ها رفتم پایین و سالن و طی کردم و وارد آشپزخونه شدم . نگاهیی به اطراف انداختم وقتی دیدم کسی نیست از آشپزخونه اومدم بیرون ،یکم صدامو بردم بالا و گفتم:
مامانیی ! مامان پله ای که میخورد به پذیراییو پایین رفتم ودیدم کسی نیست کلافه نفسی کشیدم و رفتم طبقه بالا و بعد نگاه کردن اتاق مامان بابا که کسی توش نبود رفتم سمت اتاق خودم و پیام دادم به مامانم که متوجه شدم با بابا بیرونع خوشم میاداصن نمیگن منیم وجود دارم،بعد اینکه خبردادم که میخام با رادمهر برم بیرون
سمت کمد لباسام رفتم و تیشرت لش مشکیمو برداشتم و شلوار بگ طوسیمو و کلاه کپ مشکی و گذاشتمشون روی تخت و نشستم روی صندلی میز آرایش. نگاهی به خودم توی آینه انداختم چشمای مشکیه کشیدم قرمز شده بود از بیخوابی . ابروهای کشیده ای و مشکی داشتم و مژه های مشکی و بلند ،پوستم سفید بود و صورتم کشیده ، موهام فر و مشکی تا کمرم میرسید . لاغر و قد بلند بودم و هیکلمو دوس داشتم! خط چشم کشیده ای کشیدم که چشمای گیجمو گیج تر میکرد ریمل زدم و یکم بالم لب زدم ،موهامو شونه کردم و ریختم دورم و از جلو فرق وسط گذاشتم
لباسامو پوشیدم و کلاهمو سر کردم دستبند ستی که رادمهر برام خریده بود یه بینهایت روش بود و دستم کردم و گردبند سلیب مشکیمو گردنم کردم . نگاهی واسه آخرین بار تو آینه به خودم انداختم و عطر مورد علاقمو زدم . همون موقع مسیج اومد. «پایینم عزیزم » جورابامو پوشیدم واز اتاق اومدم بیرون ،تند تند پله هارو طی کردم و کفشای جردنمو پوشیدم . حیاط باغ مانندمونو طی کردم و از خونه خارج شدم . رادمهر با سیس گنگ همیشگیش تکیه داده بود به ماشین مشکیش و اونم مثه من تیشرت مشکی و شلوار طوسی و کلاه کپ مشکی و گردنبند سلیب ،دستبند ستمونو انداخته بود. بااون چشم ابرو مشکی و ته ریش خیلی جذاب شدع بود. از دیدنش ذوق کردم …
- انتشار : 08/07/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
چرت😒