رمان تا ابد با هم
عنوان | رمان تا ابد با هم |
نویسنده | مائده جابری |
ژانر | عاشقانه، طنز |
تعداد صفحه | 1044 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان تا ابد با هم اثر مائده جابری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سه دختر، سه دوست، سه همکلاسی (جانان، هانا و کیان ) با شخصیتها و اخلاق های متفاوت ولی در رفاقت گرم و استوار، شیطنت چند پسر از سر جوانی آن ها درگیر دردسر و ماجرهایی میکند که زندگیشان را تا سالها بعد تحت تاثیر قرار داده و … / داستان رمان تا ابد با هم …
خلاصه رمان تا ابد با هم
“رامش” بزور مقنعمو روی سرم نگه داشتم و با اخمای توهم از این لباس فرم مسخره و بر گشت دوباره به مدرسه سمت پله ها راه افتادم تا برم توی حیاط و پاتوقمون. هانا و کیان اونجا منتظر منو جانان و ساحل بودن ولی خب جانان خانوم تا چشمش به آینه خورد مشغول مرتب کردن موهاش و گرفتن فیگورای مختلف جلوی اینه شد، منو ساحلم چون اصلا حوصله ی صبر کردن نداشتیم خودمون راه افتادیم تا بریم پایین. هنوز پامو روی پله ی اول نذاشته بودم که صدای داد جانان اومد: صبر کنین منم بيـ جیغ…
جانان روی تک تک پله ها میوفتاد و پایین می رفت، مثل وقتایی که مثلا میخوای نشسته از روی پله ها دونه دونه پایین بری اون با شدت از پله ها قل میخورد، یعنی دقیقا مثل سرسره بازی ساحل با ریتم و قیافه ی خندون با هر بار بالا رفتن و پایین اومدن جانان میخندید بالاخره پله ها تموم شد و جانان با ماتحت صاف شده و قیافه ی جمع شده پایین پله ها افتاد. نمی تونستیم از شدت خنده خودمونو کنترل کنیم و با صدای بلند می خندیدیم نه فقط ما، بلکه هر کی توی راه رو بود هم می خندید. جانان با بدبختی پا شد و گفت: ذليل نشيد الهي! منو مسخره میکنین؟ بیشعورای مفنگی…
ساحل با خنده مدادشو از لای موهاش در آورد و سمت جانان گرفت و گفت: امروز نمیتونم طبق معمول این مداد و توی چشت کنم چون تورو خدا زده و بعد دوباره هر هر زد زیر خنده. کوفتی نثارش کردم و گفتم: نمیدونم این چه کاریه همش یه مداد باهاته تا یه مدتم منو عادت داده بودی همش یه مداد می گرفتم دستم. ساحل شونه ای بالا انداخت و به سمت حیاط راه افتاد، جانانم لنگ لنگون و با کلی فحش به خودش و همه پشت سرمون میومد. کم کم به پاتوقمون نزدیک شدیم و چشمم به هانایی که مثل گاو ساندویچ می خورد و کیانی که همش کرم می ریخت و مقنعشو رو سرش یا قلقلکش می داد افتاد.
چقدر وحشی بودن ایناااا! رفتیم سمتشون و تمرگیدیم سرجاهامون هرچند جانان با کلی مکث و نذر و صلوات نشست و بازم قیافش از درد توی هم رفت این یه روز یه بلایی سر خودش نیاره امکان نداره روزش شب بشه! هانا: این چشه؟ چرا انگار زیرش سوزن گذاشتن؟؟ کیان: نکنه کلاس خالی شده بلایی سرش آوردین؟ گفتم: نه از پله ها افتاد. هانا پقی زد زیر خنده و کیان برگشت سمت جانان و گفت: – شیرم حلالت که همیشه مایه ی خنده و شادمانی بقیه ای. جانان زهرمار کشیدهای گفت و با غیض ادامه داد: مجبوریم دوباره اون دبيركوفتيه مطالعاتو تحمل کنیم؛ وای خدا چقدر ازش متنفرممم!
- انتشار : 16/09/1401
- به روز رسانی : 01/12/1403
خیلییییی رمان باحالیهههه
بیشتر از ۲٠ بار خوندمش و هر دفعه بیشتر از قبل میخندم
وایییی فوق العادستتتتت
متاسفانه من نصف شب این رمان رو شروع کردم و همش نگار بودم بقیه با صدای خندم بیدار شن
قلم نویسنده عالیه
بی صبرانه منتظر کار های بعدی خانم جباری هستم
این رمان بی نظیر بود
واییی رمانش عالییییی بود . واقعا طنززززز بود .
من که مرده بودم از خنده ، فقط نصفه شب نخونین که همه از خواب بیدار میشن.
ممنون از خانم جابری خیلی خوب بود، من مشتاقم رمان های دیگه ای از ایشون رو بخونم
رمان عالییی واقعا با خوندشساعت ها خندیدم خیلی کامل و عالی مرسی از نویسنده🥰
رمان فوقالعاده ای
خیلی خیلی رمان خوبی هست
اگه میخواهید ساعت ها بخندید این رمان رو بخونید
اصلا ته خنده🤣🤣🤣🤣
این رمان اصلا اینطوری نیست از خانم مائده اصکی نرید لطفا