رمان راز سیاوش
عنوان | رمان راز سیاوش |
نویسنده | فارست ربیعی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 3038 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان راز سیاوش اثر فارست ربیعی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سیاوش یک مرد پولدار و سرشناس در عرصه کار ساختمان سازیه. زندگی عاشقانه ی سیاوش همراه با نامزدش که تنها یک ماه مانده بود به عروسی شان پس از افشاگری راز پدر سیاوش، و دونستن آنچه که در گذشته اتفاق افتاده بود، باعث ناپدید شدن ناگهانی سیاوش میشه و همین باعث ترس و اضطراب اطرافیان او میشه که چه ماجرایی پشت این راز نهفته است؟
خلاصه رمان راز سیاوش
همان طور که سعيد گفته بود محسن اصلا محسن روزهای گذشته نبود. نيم نگاهی به سعيد انداختم که با بی خيالی داشت برای خودش لقمه مي گرفت و غذايش را مي خورد. کمی خودم را نزديک سعيد کردم که با دهان پرش آرام زمزمه کرد: _عادی باش! عادی باش! با تعجب به سعيد نگاه کردم! من که هنوز چيزی نگفته بودم! دوباره سرجايم رفتم و خودم را مشغول غذا خوردن کردم هنگامی که محسن از ما دور شد سعيد نفس راحتی کشيد و گفت: _آخيش بالاخره رفت! _ميشه بگی جريان چيه؟؟ اين مسخره بازی ها چيه در مياری؟ _بابا خواستيم يه لقمه ناهار کوفت کنيم زهرمارمون شد! با حرص به او نگاه کردم که دوباره صدای داد و بيداد های محسن به گوشمان رسيد. سعيد با افسوس سرش را تکان داد و گفت: _داره در به در دنبال خونه ميگرده!
نميتونه پيدا کنه با اخم به سعيد خيره شدم و گفتم: _خب برای چی دنبال خونه ميگرده؟ سعيد که درحال لقمه گرفتن برای خودش بود با افسوس گفت: _خاک برسر مثلا داره زن ميگيره برای همين خونه ميخواد.با دستانش به محسن اشاره کرد و لقمشو کامل خورد و گفت: _نمی بينی اخلاقش مثل چی ميمونه؟ چون خونه نميتونه پيدا کنه! چرا؟ چون پول کافی نداره!! از طرفی پدر زنش جوابش کرده و ميگه من به تو دختر بده نيستم تو جربزشو نداری!! سعيد سرشو به تاسف تکون دادو ادامه داد: _اين جاش منو ميسوزونه که دختری که دوستش داره دختر خالشه!!! مدت هاس که همو ميخان ولی محسن بی پول و نداره نه اينکه نداشته باشه به اندازه وسعش داره. حتی يبار به محسن گفتم خوبه دختر از فاميل داری ميگيری و از هم شناخت داريد!
اگه غريبه بود مي خواستی چيکار کنی؟؟ الان که فاميليته داره گلوشو بيخ تا بيخ ميبره اگ غريبه بود ديگه وامصيبتا! سعيد يک لقمه ی ديگر گرفت و به سمت گرفت سرم را به بالا انداختم و گفتم: _ميل ندارم! _چيشد؟ اشتهات کور شد؟ کمی مکث کردم و گفتم: نه! _ولی سياوش من غلط بکنم زن بگيرم اگرم بگيرم پولدار ميگيرم! چپ چپ نگاهش کردم که گفت: چيه مگه ؟؟مگه من چيم از بقيه کمتره؟ خوشتيپ نيستم که هستم.. قد بلند نيستم؟ که هستم؟ فوق ليسانس کاميپوتر هم که هستم! ديگه چی ميخوان؟ واالاا _هيچی نميخوان ! تو غذاتو بخور! سعيد با خنده يه نون برداشت و به ته ظرف کشيد در همين حين پرسيد: _حالا تو يکم از خودت بگو! من که شجره نامه ی اين محسن بد باز گفتم يکمم تو حرف بزن…
سعيد لقمه رو تو دهنش کرد و مشتاقانه به من نگاه مي کرد ولی من تنها به مشکل محسن فکر مي کردم!! که شايد بتوانم کاری برايش انجام بدهم! ولی سوال سعيد ذهنم را از زندگی محسن به زندگی خودم پرتاب کرد! به اين فکر کردم که زندگی من فعال نه سر داره نه ته!! چی رو براش تعريف کنم؟ از سر سفره بلند شدم يهو داد زد: _اوی کجا؟ چرا پيچوندی؟؟ _بذار برای يه وقته ديگه سعيد! سعيد که همينطور چهار زانو و با حرص داشت لقمشو ميجويد گفت: _من که ميدونم تو يه ريگی به کفشته!! کف دستشو نشونم داد و گفت بيا اين خط اينم نشون اگ تو از اين يارو بهداشتيا نبودی!!
- انتشار : 15/10/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403