رمان وسوسه های آتش و یخ

عنوانرمان وسوسه های آتش و یخ (نسخه کامل)
نویسندهفروغ ثقفی
ژانرعاشقانه، انتقامی، هیجانی
تعداد صفحه1462
ملیتایرانی
ویراستارسایت رمان بوک

دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ اثر فروغ ثقفی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر دست درازی عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد و با یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند …

خلاصه رمان وسوسه های آتش و یخ

من هیچ وقت آنقدر نوشیدنی نمی خوردم که از اطرافم بیخبر شوم… فقط می خواستم کمی آرام شوم و در فراموشی بروم. بلند شدم و روی مبل راحتی که دور میز بود نشستم… همه بچه ها مشغول رقصیدن بودن. خوبی این مهمانی های ما این بود که دخترها حضور نداشتند و امروز استثنا این سه چهار نفر با کسانی که به همراهشان آمده بودند چسبیده بودند. چون سیا می دانست که من هرگز مجلسی که دخترها باشند و همه به همدیگر آویزان شوند نمی رفتم و نه تنها سیا بلکه تقریبا تمام دوستانم که به

نوعی با من در ارتباط بودند این اخلاقم را می دانستند. دیگر به سمت نوشیدنی نرفتم. سعی کردم از هم صحبتی و رقصیدن و پایکوبی بچه ها لذت ببرم‌ شام در حیاط باصفایشان در کنار منقل های کباب خورده شد و تقریباً وقتی قصد رفتن کردیم ساعت از دو شب گذشته بود. حالم خوب شده بود… احساس می کردم هر از گاهی با مهمانی رفتن به همراه دوستانم، حال و هوایم را خوب عوض می کند. با سیا به خانه برگشتیم و تا ساعت نه صبح خوابیدم… زمانی که بیدار شدم سیامک هنوز خوابیده بود.

سیا که مهندس کامپیوتر بود و هر از گاهی کارهای طراحی انجام می‌داد بعضی مواقع در خانه مشغول به کار میشد. حتما امروز هم در خانه میماند که راحت خوابیده بود. بلند شدم و دوش گرفتم و بعد به طرف دفتر کارخانه رفتم. امروز باید سری به دایی میزدم… می فهمیدم چقدر مواد اولیه برای کارخانه عمو ارسال شد. در تمام طول مسیر فکرم به کاری بود که باید به انجام می رساندم سیر می کرد. گاهی چنان در افکارم غرق میشدم که خودم از رانندگیم می ترسیدم، یعنی یک زمانی از افکار و خیال بیرون

می آمدم که میدیدم به مقصد رسیده ام و این همه درگیری ذهنی مرا می ترساند. امروز هم از آن زمان ها بود که چشم باز کردم خودم را روبروی دایی مسعود دیدم. دایی مسعود که چشم های خسته ام را دید فهمید انگار چندان میزان نیستم‌. _فکر کنم صبحونه نخوردی، میگم برات صبحانه بیارن. _نه اشتها ندارم یه چایی فقط اگه توی بساطتون هست بگو بیارن. _الان میگم بیارن. روی مبل چرمی دفترش لش کرده بودم تا دایی نیز روبرویم نشست کمی خودم را جمع و جور کردم. _چته دایی چقدر خسته به نظر میرسی…

دسترسی به دانلود با خرید یا دریافت اشتراک ویژه امکان پذیر است

دیدگاه کاربران درباره رمان وسوسه های آتش و یخ
اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها