رمان چشم به راه
عنوان | رمان چشم به راه |
نویسنده | لیدا صبوری |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 439 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان چشم به راه اثر لیدا صبوری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان زنی عاشق که مورد بی رحمی مادر شوهر قرار گرفته و در این راه سختی های فراوان کشیده و طی نقشه ای که توسط مادر شوهر بی رحمش کشیده میشه اون به ناچار سر تسلیم فرود میاره و همراهش میشه تو این ماجرا از همسردلداده اش جدا میشه و اتفاقات بسیاری براش می افته …
خلاصه رمان چشم به راه
نور گرم آفتاب از گوشه پنجره ی داخل اتاق چشم نوازی می کرد و صدای رادیو از تو حال شنیده میشد حاج خانم زودتر از من بلند شده بود نگاهی به ساعت انداختم خیلی مدت بود که خوابیده بودم انگار یک عمر کمبود خواب داشتم. آخ لعنتی دوباره یاد آریا افتادم همش به این موضوع فکر می کردم که الان چه می کنه کاش آدم تو یه برهه ای از زندگیش فراموشی می گرفت وقتی به این فکر می کردم که الان تو چه حالیه و نظرش راجع به کاری که کردم چیه بد جور حالم بد میشد. تو فکر بودم که در اتاق باز شد سوگل دختر حاج خانم داخل اتاق شد با لبخند جلو اومد و گفت: ببخشید ما سرو صدا کردیم نتونستی استراحت کنی عزیزم. از جام بلند شدم و مشغول مرتب کردن اتاق شدم و گفتم نه عزیزم اونقدرخستگیم در رفته که خدا میدونه مزاحم شما هم شدم باید زود به سمت شیراز حرکت کنم.
سوگل جون دستمو گرفت نگذاشت که کار کنم. _این چه حرفیه عزیزم مزاحم چیه شما عزیز مایی بیا بریم که مادر رفته نون تازه برامون خریده صبحونه ات رو بخور بعد برای رفتن فکری می کنیم. بعد از این که در کنارشون صبحونه رو خوردم تلفنی به مادر اطلاع دادم که در حال حرکت هستم. سوگل و حاج خانم منو تا ترمینال همراهی کردند وقتی داشتم سوار اتوبوس می شدم حاج خانم با خنده دستم رو گرفت و گفت عزیزم من برات آرزو میکنم به زودی دخترت رو ببینی ازت میخوام هرچه زودتر به غم دوری همسرت خاتمه بدی اون بنده خدا گناهی نداره نباید به آتیش اشتباه دیگران بسوزه مادر… ساعت یازده ظهر شده بود و اتوبوس نیم ساعتی نمیشد که در حال حرکت بود اون روز تمام راه فکرم مشغول بود. بعداظهر حدود ساعت هفت عصر بود به شیراز رسیدم با آدرسی که
مادر بهم داده بود به راحتی به مقصد رسیدم تا آدرس بهزیستی گلباغ فرشتگان رو به راننده تاکسی دادم فوری شناخت. جلوی درب ورودی ساک و کیف بدست محو تماشای ساختمان با اون دیوارهای بلندش و درختای سبز و قد کشیده شمشاد شدم همون طور که به میله های جلوی درب ورودی نزدیک میشدم از دور مادر رو دیدم که به سمتم میومد با خوشحالی فریاد زد عزیزم گل پونه خوش اومدی… به نگهبان که مردی مسن و جاافتاده بود رو کردو گفت آقای احمدی درو باز کن دختر گلم اومده. نگهبان با لبخندی به سمت در رفت در حالی که مشغول باز کردنش شد گفت: به چشم به چشم خانم… مادر همونطور لبخند به لب و گریه کنان در آغوشم کشید آهی عمیق از سر آرامش کشیدم… نمی دونم مادر ودختر چقدر تو همین حال بودیم که ناگهان یه خانم دیگه که معلوم بود از پرسنل بهزیستی هست به سمت ما اومد.
_اووووو چه خبره بابا حسودیم شد. بطرفم اومد مامان دستشو گرفتو گفت: این خانم صادقیه گل پونه، یکی از مهربونای روزگار مدیر اینجا هم هست با یه عالمه دخترو پسر گل و معاون های مهربون بهت قول میدم هیچ وقت دلت اینجا نگیره مادر. بعد از آشنایی با اون خانم به داخل پرورشگاه کوچیک مادر یا همون گلباغ فرشتگان بهزیستی راه افتادیم. یه عالم دیگه ای داشت بااین که اونقدر بزرگ نبود اما برای بچه های کوچیک اونجا یه دنیا بود یه حیاط نسبتا بزرگ و وسایل بازی برای بچه ها که توش داشتن از سرو کول هم بالا میرفتن پرستارهای پر جنب و جوش که تو سبزه های وسط باغ نشسته بودن با بچه ها نقاشی می کشیدن. راستی که خود بهشت بود اگه هر لحظه در کنارشون بودن خاطره هست پس چرا این همه تو دنیا کودک بی سرپرست وجود داشت؟…
- انتشار : 04/08/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403