رمان ژرفای بیم
عنوان | رمان ژرفای بیم |
نویسنده | امیر احمد ( انجمن نویسندگی رمان بوک) |
ژانر | فانتزی، تراژدی |
تعداد صفحه | 164 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان ژرفای بیم نوشته نویسنده امیر احمد pdf بدون سانسور
عنوان اثر: ژرفای بیم
پدید آورنده: امیر احمد ( انجمن رمان نویسی رمان بوک)
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: مرداد 1404
شمارگان صفحات : 164
معرفی رمان ژرفای بیم
حقیقت هیچگاه عاقبت خوشی نداشته است، گمان نمیکردم دستیابی به آن چنین فاجعهای به بار آورد، فاجعهای که شاید اگر زودتر به آن پی میبردم میتوانستم مانعش شوم اما ای کاش… اصلاً به خاطر اشتباه مرگبارم لایق بخشش هستم؟
خلاصه رمان ژرفای بیم
– زود باشین… برین به طرف اون کلبه… .
– از کجا اینقدر مطمئنی که داخل اون کلبه جامون امنه؟
– فقط راه بیفت.
بیتوجه به حرفش، خشاب کلتم را عوض میکنم و در حالی که در آن تاریکی، لوله اسلحهام را در حین دویدن به طرف آن موجودات عجیب پشت سرم گرفتهام با فشار دادن ماشه بیهدف شلیک میکنم.
با صدای چکاندن ماشه، متوجه میشوم که گلولههایم تمام شده است. با عجله دوباره خشاب را تعویض میکنم و باز بیهدف به پشت سرم شلیک میکنم. صدای داد و فریاد و ضجههای ترسناکشان مدام در گوشهایم طنین میاندازد و همراه با وزش باد دستها و مهرههای استخوانی کمرم را به لرزه در میآورد. در حالی که تندتند، نفسنفس میزنم به هنری و لوکاس نگاهی میاندازم و میگویم:
بهتون گفتم نباید به اون واگن درب و داغون نزدیک بشیم و درش رو باز کنیم… ببینید چیکار کردین… حالا چطوری… .
هنری در حین دویدن با چهره اخمویش نگاهی به من میاندازد، با عجله گلنگدن اسلحه شکاریاش را میکشد و با شلیک گلوله به پشت سرش میگوید:
از کجا باید میدونستم اون واگن قطار داخلش پر از این موجوداته؟
با خشم شدیدی بر سرش فریاد میکشم:
از کجا میدونستی؟ اگه بیخیال اون شکم لعنتیت میشدی شاید الان… .
فریاد بلند، دورگه و خشنش من را از ادامه حرفم منصرف میکند:
خفه شو لیام، حواست به حرف زدنت باشه… خیلی هم دلت بخواد… اصلاً آره من بهخاطر سیر کردن شکمم به اون واگن نزدیک شدم…. ظاهرش میخورد که پر از غذا و نوشیدنی باشه. واسه همین… .
صدای بلند و خشن لوکاس حرفش را قطع میکند:
کافیه… با هر دوتونم. به جای این حرفها به راهتون ادامه بدین.
نگاهم را از هر دوی آنها میدزدم و به محیط مقابلم میاندازم، درختهای بلند، خشکیده و خزه مانند کاج، سراسر محیط اطراف را تسخیر کرده است. خزهها علاوه بر درختها، بیشتر بدنه جادهها و تیرهای چراغبرق شکسته شده را پوشاندهاند. دانههای ریز و درشت باران با سرعت در حال باریدن است.
با زحمت هوا را به داخل ریههایم میکشم و با نفسنفس زدنهای پشت سر هم آن را از ریههایم خارج میکنم. آب دماغم را با عجله بالا میکشم و بزاق دهانم را با تحمل سوزش گلویم به پایین قورت میدهم. از زمان خروجمان از شهر چندین هفته کامل میگذرد اما نه به پناهگاه رسیدهایم و نه با شخص خاصی به جز این موجودات عجیب مواجه شدهایم. آخرینبار به محض برخورد موشک به زمین، دود سیاه رنگ غلیظی، بخش اعظم شهر را در نیستی، آتش و تاریکی غرق کرد. ارتباطات رادیویی، اینترنت و شبکههای اجتماعی را به طور کامل از بین برد و بعد هم این موجودات عجیبی که نمیدانم اصلاً چه هستند و از کجا آمدهاند، سر و کلهشان پیدا شد.
با عجله و نگرانی از روی پل چوبی زهوار در رفتهای عبور میکنم و خودم را به نزدیکی در کلبه میرسانم و بلافاصله با ضربه کوتاهی آن را باز میکنم. به داخل کلبه میروم و در نزدیکی در میایستم و با تکان دادن دست به لوکاس و هنری میفهمانم که سرعت خود را بیشتر کنند، آنها بیتوجه به من دواندوان و در حالی که پشت سر هم مشغول شلیک گلوله به طرف آن موجودات عجیب هستند وارد کلبه میشوند و به سرعت، در را پشت سرشان میبندند.
هنری در حالی که در نزدیکیام به در زل زده، دستهایش را بر روی زانوهایش میگیرد و پشت سر هم نفس میکشد، از طریق پنجره مقابل که در نزدیکی در کلبه قرار دارد نگاهی به محیط بیرون میاندازد و با نفرت شدیدی میگوید:
جونورای لعنتی… .
لوکاس در حین نفسنفس زدن دستی به موهای طلایی، بلند و آشفتهاش میکشد، سپس در حالی که اسلحه تکتیراندازش را خشابگذاری میکند روبه من و هنری میگوید:
کلانتر کجاست؟
دهانم را به قصد پاسخ دادن باز میکنم اما قبل از من هنری، نفسنفسزنان میگوید:
اون جون… ورها…
صدای خارج شدن اسلحه هفتتیر از ضامن در فضا طنین میاندازد و او را از کامل کردن سخنش منصرف میکند. هر سه با نگرانی سرهایمان را به سمت منبع صدا میچرخانیم. زنی با لباس صورتی و شلوارجین آبیرنگ کهنه و مندرس، پوتینهای نظامی سیاهرنگ و موهای بور که به حالت دُم اسبی از پشت با بند کوتاهی محکم بسته شده است همراه با صورتی زخمی و اخمو و چشمانی آبی رنگ نگاهش بر روی ما قفل شده است، او در مقابلمان میایستد و در حالی که با حالت تهدیدآمیزی لوله هفتتیر بزرگش را به طرفمان نشانه گرفته است چند قدم به ما نزدیک میشود و میگوید:
اسلحتون رو بندازین وگرنه… .
هنری در حالی که اخمهایش بیشتر از قبل به چشمان قهوهایرنگش نزدیک شده است بیتوجه به اخطار با صدای بلندی فریاد میزند:
تو دیگه کدوم خری هستی؟ من از یه زن دستور نمی… .
ناگهان گلولهای مستقیم و با صدای گوشخراشی به نزدیکی پایش شلیک میشود، هنری هین بلندی میکشد و بیاختیار، اسلحهاش را زمین میاندازد و میگوید:
هِی… باشه… آروم… آروم باش… .
زن نیشخند تلخی میزند، آب دماغش را بالا میکشد و با لحن سرد و خشنی میگوید:
شما کی هستید؟ اینجا چیکار میکنین؟
برای مدتی سکوت بینمان حکمفرما میشود، هنری در حالی که چشمانش بر روی لوله اسلحه هفتتیر قفل شده است بزاق دهانش را با نگرانی و شدت زیادی به پایین قورت میدهد و میگوید:
م… م… ما… ما… قصد نداشتیم مزاحم بشیم فقط میخواستیم که… .
فریاد بلند و خشن زن سخنش را قطع می کند:
که چیکار کنین؟ هی شما دوتا چرا هنوز اسلحتون دستتونه؟! زود باشین بندازینشون زمین وگرنه صورت نحستون رو متلاشی میکنم… .
لوکاس نگاهی به من و هنری میاندازد و با لحن مطمئن و صدای آرامی زیر لب میگوید:
نگران نباشین بچهها… من درستش میکنم… .
محتاطانه و با قدمهای آرامی به زن نزدیک میشود و با صدایی که نگرانی در آن موج میزند میگوید:
فکر کنم سوء تفاهم شده… ببین ما قصد نداریم باهات درگیر بشیم یا به کسی آسیب بزنیم… فقط میخواییم که… .
زن بیتوجه به حرفش بلند فریاد میکشد:
وایسا سر جات… .
لوله هفتتیرش را خشمگینانه به طرف لوکاس میگیرد، چند قدم به عقب میرود و با لحن سرد و سرشار از تنفر و بیاعتمادی میگوید:
برام مهم نیست چی میخوایین… فقط زود از این کلبه گم شید بیرون… همین الان… یا برید بیرون… یا با زندگیتون خداحافظی کنید… .
لوکاس در حالی که دستانش را به نشانه تسلیم بالا برده است، به آرامی اسلحه تکتیراندازش را زمین میگذارد. همزمان با این کار با چشمغره از من میخواهد که کُلتَم را زمین بگذارم. با تنفر و بر خلاف خواستهام کُلتَم را به آرامی زمین میاندازم و چند قدم از آن فاصله میگیرم. لوکاس به محض قرار دادن اسلحهاش بر روی زمین و فاصله گرفتن از آن با حالت مغرورانهای روبه زن میگوید:
با شلیک به طرف برادرم روحش رو آزار دادی، نمیدونی این کار بدیه؟!
زن در حالی که چشمانش را تنگ میکند، اخمهایش را بیشتر در هم میبرد و زیر لب غر میزند با لحن سرد و بیروحش میگوید:
خفه شو… آشغال… میخوایی روح خودت رو هم آزار بدم؟!
کلمه آخر را با خشم و تأکید بیشتری بیان میکند. سپس گلولهای به طرفش شلیک میکند. گلوله درست از کنار صورت لوکاس رد میشود و با صدای گوشخراش و مهیبی به دیوار پشت سرش برخورد میکند. لوکاس با وحشت و نگرانی فریاد کوتاهی میکشد، میخکوب از حرکت باز میایستد و میگوید:
هِی… این چه کاریه؟ فقط یه سوال کردم… چرا عصبانی میشی؟ مگه… .
زن بیتوجه به لوکاس با صورت سرد و بیروحش که خشم، بیاعتمادی و نگرانی در آن موج میزند نگاه تندی به هر سهمان میاندازد و مصرانه و با عصبانیت میگوید:
تا صبح هم که اینجا وایسید و برای فریب دادنم دروغ بگین نمیذارم تو این کلبه بمونین… برای آخرینبار بهتون میگم… سلاحتون رو بذارید زمین و گورتون رو گم کنید.
در حالی که سعی دارم خشم و نگرانیام را پنهان کنم با تنفر نگاه تندی به لوکاس میاندازم. با آمدنمان به این کلبه نه تنها مشکل حل نشد بلکه وضعمان از قبل هم بدتر شد. انگار از چاله درآمدیم و به داخل چاه افتادیم.
بزاق دهانم را به آرامی قورت میدهم و در حالی که دستانم را به نشانه تسلیم بودن بالا گرفتهام، رو به زن که با قدمهای تندی عقب رفته و در نزدیکی شومینه ایستاده است میگویم:
اسلحههامون همینها بودن… سلاح دیگهای نداریم… .
زن لبخند تلخی به صورتش مینشاند و با حالت تمسخرآمیزی به من نگاهی میاندازد و میگوید:
احمق گیر آوردی؟! اون چاقو و قمههای بلند و تیزی که هر سهتاتون همراه دارین چی؟!… به نظرت اونها سلاح نیستن؟!
نگرانیام از قبل بیشتر میشود، نگاهی به اطرافم میاندازم و میگویم:
ببین ما نیومدیم اینجا که فریبت بدیم یا بهت آسیب بزنیم… داشتیم از دست اون موجودات عجیب فرار میکردیم که به این کلبه برخوردیم… فقط اجازه بده امشب رو اینجا بمونیم… به محض طلوع آفتاب کلبه رو ترک میکنیم… فقط… .
- انتشار : 19/05/1404
- به روز رسانی : 19/05/1404