کتاب ما در برابر شما
عنوان | کتاب ما در برابر شما |
نویسنده | کارل فردریک بکمن (مترجم: الهام رعایی) |
ژانر | داستانی، خارجی |
تعداد صفحه | 253 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب رمان ما در برابر شما اثر کارل فردریک بکمن (مترجم: الهام رعایی) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
ما جامعهای کوچکیم در دل جنگل. همه میگویند هیچ جادهای به اینجا نمیرسد، همه راه ها فقط از کنار این شهر میگذرد. اقتصاد تا میآید نفس عمیقی بکشد به سرفه میافتد. کارخانه هر سال فقط تعدادی از نیروهایش را تعدیل میکند، درست مثل بچهای که فکر میکند اگر به دور و بر کیک ناخنکی بزند از آن چیزی کم نخواهد شد. نقشههای جدید و قدیم شهر را که روی هم بگذاری، میبینی که بازار و این نوار باریکی که نامش «مرکز خرید» است خودشان را، درست عین گوشتی که انداخته باشی توی ماهیتابه داغ، به هم کشیدهاند …
خلاصه کتاب رمان ما در برابر شما
“وقتی رابطه ای نفسه ای آخر را میکشد” بنی وقتی بچه بود درختها که سبز میشد از خانه میگریخت و ساعت ها راه میرفت و بعد یکی از درخت ها را میگرفت و میرفت بالا بعد اگر باد از سمت شهر میآمد با تمام توانش فریاد میزد و هر چه درد در درون داشت رها میکرد و اگر باد از سمت دیگری میوزید آرام مینشست تا باد آن قدر گونه هایش را نوازش کند که دیگر سیل اشک را بر آن ها حس نکند. شکار را سه خواهرش به او یاد دادند نه به میل خودشان بلکه به این دلیل که وقتی مادر سر کار بود نمیشد این
پسر بی آرام و قرار را در خانه تنها گذاشت خیلی خرابکار و شر بود. تنها چیز مطمئن درباره بنی این بود که آدمی است بسیار نامطمئن و غیر قابل اطمینان. اما طبیعت جایی که آدمی کاری از پیش نمیبرد معجزه وار وارد عمل میشود. وقتی کسی بودن در جنگل را به تو می آموزد مثل این است که زبان مادری دومی به دست آورده .باشی اینجا هوا هم حرف میزند و بنی حرفش را میفهمد. حسی اندوهگین و وحشى. خواهرها شکار را از پدر یاد گرفتند بنی از این بابت از آنها متنفر است. از اینکه پدر را به یاد
دارند وقتی با کوین آشنا شد، اولین بار بود که در زندگی چیزی داشت که فقط و فقط مال او بود. تابستان ها غیبشان میزد مکانی مخفی داشتند برای خودشان؛ جزیره ای کوچک در دریاچه ای دور افتاده که حتی شکارچی ها هم گذارشان به آنجا نمی افتاد. فقط آن ها آنجا بودند و خودشان آب تنی می کردند و زیر آفتاب خشک می شدند، برای شام ماهی میگرفتند و زیر آسمان پرستاره به خواب می رفتند. روزها حتی یک کلمه هم با هم حرف نمیزدند تابستان اول یک شبانه روز آنجا بودند نوجوان که شدند، شد چند هفته …
- انتشار : 15/04/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403